Saturday, September 20, 2003

از وقتي به ياد دارم
از ان هنگامي كه در اغوش مادر بودم
مادر زمزمه كنان مي گفت
اسمان ديگر فروغي ندارد
ستاره اي نيست كه شب بدرخشد
و من در حسرت ستاره بودم
هر روز به اميد شب بودم تا كه ماه در ايد
و من در اسمان به جستجوي ستاره ها بپردازم
ولي دريغ حتي از يك ستاره
سالها گذشت و شبي يم ستاره دنباله دار را ديدم
و به دنبالش دويدم
و در گوشه اي تعدادي ستاره ديدم
از درختي بالا رفتم و ستاره ها را چيدم
و ان ها را با خود به اتاقم اوردم
به سقف چسباندم
و از ان شب ستاره هاي اسيرم را
كه شب ها به اميد ماه چشمك مي زنند
مي شمارم

No comments: