Monday, November 03, 2003

دستانش را با دستانم احاطه كردم
چه سرد بودند و نرم
سردي انرا بر روي پوست گردنم حس مي كردم
انگار تكه اي يخ از گريبانم به سوي قلبم در سفر بود
سر را در گريبان فرو بردم تا از سرما بكاهد
دلم مي خواست فرياد سر دهد
اما ز گرما
انگار صداي دف مي امد
پاهايم بر روي زمين بند نبودند
با پرش هاي بلند انگار مي خواست قدم بر عرش بگذارد
"بي دلي همواره خدا با او بود او نمي ديدش و از دور خدايا مي كرد"
بند بند وجودم يخ كرده است
اين دو ابروي كمان را مي بيني؟
قنديل هاي اويزان از انرا چطور؟
رنگ ابي را مي پرستم اما دريا نيستم
دوست دارم سر را بر پوست درخت بگذارم و بويش را فرو برم
بي بي جان امشب بعد از مدت ها دوباره عكست بر روي طاقچه قرار گرفت
عكس جواني هايت
دوست دارم تو را هميشه همين طور به ياد داشته باشم
مدت ها بود روي فرش دراز نكشيده بودم
مدت ها بود با صداي موسيقي به خواب نرفته بودم
دستهايم پرزهاي فرش را لمس نكرده بودند
امروز ارامش مانند تاجي از نور بر سرم است

No comments: