Sunday, June 15, 2003

پله پله به جلو يا پله پله به عقب؟

1. پله پله به جلو

تنها خاطره اي كه از كودكي در خاطرم مانده صورت تار پدر بزرگ است و عبايي كه بر دوش داشت. وقتي مرا از روي زمين بلند كرد و در كنار ايينه گذاشت. خانه تو در توي او و بس.
وقتي پا در 5 سالگي گذاشتم براي اولين بار عاشق شدم. عاشق كودكي به سن خودم. شبها خواب عروسيم را مي ديدم در حالي كه ديگران هنوز كودك بودند و من در اوج.
در شش سالگي اولين مدال را در تابلوي افتخاراتم كسب كردم. من با پايي با 7 بخيه مدال شنا گرفتم. هيچ وقت ان روز را از خاطر نمي برم. در ان روز ها تمام دنيايم يك مداد تراش بود وقتي مادر انرا نخريد در جيب گذاشتمش و به خاطر ان روي ديدن مادر را نداشتم و مجبورم كرد به مغازه بروم و پس بدهمش.
در 7 سالگي كه به مدرسه رفتم از فرط خجالت نا به اخر سال بر روي نيمكت تنها نشستم.
در 13 سالگي دوباره عاشق شدم. عاشق بهترين مرد دنيا. هنوز هم او را بهترين مي دانم. در روز ازدواجش از فرط ناراحتي كسالت را بهانه كردم و چند سال بعد در دل برايش ارزوي سعادت كردم و از ته دل زنش را دوست دارم.

2. پله پله به عقب

در 16 سالگي براي اولين بار به بهترين دوستم حسادت كردم و از دست خودم چنان دلگير شدم كه با خود عهد بستم هرگز ديگر حسادت نكنم و اين تنها عهدي است كه تا به حاي نگه داشته ام.
روزها گذشتند و احساس تفاوت در من بيشتر اوج مي گرفت. دلبستگي هايم با ديگران فرق داشت. نيازهايم متفاوت بودند.
در 18 سالگي فهميدم كه روح سركشي دارم. تفاوت تنها چيزي بود كه به خاطرش زنده بودم. فهميدم كه هرگز عاشق نخواهم شد و اين پاياني بود بر احساسم و از ان روز به بعد طغيان كرد. و مهارش برايم كاري است ناشدني.
در 19 سالگي به اينكه زندگي عادلانه نيست از ته دل پي بردم و براي اولين بار گريستم.

و امشب كه انديشيدم پي بردم كه تا 13 سالگي را بيشتر دوست دارم. دخترك كوچكي بودم با يك دنيا سادگي كه ديگران به او عشق مي ورزيدند و حالا تنها. و ديروز به اين نتيجه رسيدم كه از ديگران مهر نخواهم كه اگر داشتند در جايي ديگر مصرفش مي كردند. ديروز به وظيفه قلبم در اين دنيا خاتمه دادم.
ديشب قلبم بازنشسته شد.

حالا پله پله به جلو يا پله پله به عقب؟

No comments: