Tuesday, June 24, 2003

از در كه وارد شدم بر روي لب هاي دختركي خنده نشست. به ته سالن رفتم و در گوشه اي كز كردم. روبه رويم 3 پنجره بود. هر كدام به 3 قسمت سفيد و يك قسمت سبز تقسيم شده بودند. از وراي انها كه به بيرون خيره مي شدم نوري عميق مي ديدم. دوست داشتم دست دراز كنم و پنجره را بگشايم اما انگار زنجيري فولادين بر دستانم بودند. چشم در چشم افرادي كه بودند انداختم. عده اي نالان عده اي گريان و عده اي خندان.
كدامين را باور مي كردم؟
در گوشه اي دختركم را ديدم چه ساده و معصوم به نظر مي رسيد. تنها اشكي كه ارزش پاك كردن داشت همان بود. هنوز گريه اش را وقتي از پله ها پهن بر زمين شد را به خاطر دارم و چند سال بعد كه حتي براي جان دادن موري گريه را سر داد. هنوز هم شفافيت را در نگاهش مي بينم.
در زاويه اي ديگر اما عده اي در حال خنديدن هستند. من به چه بايد پوزخند بزنم؟ كاش مي توانستم اين زنجير ها را جدا كنم.
نور پنجره از ميان شيشه سبز سبزتر است همانند زندگي. اما در پشت قاب ان چه نهفته؟ حقيقت؟
حقيقت اگر به همانند ظاهر زندگي باشد كه نمي دانم شنيدنش ارزشش را دارد يا خير. اما اگر به سبزي درخت باشد انرا با دستي پر زمهر خواستارم.
كسي صدايم مي كند.
- اشنايي يا غريبه؟
- شايد اشنايي از دياري غريبه و شايد غريبه اي از ديار اشنا.
- مي گويي يا مي شنوي؟
- گفتني ها سالهاست كه تمام شده بهتر است شنونده باشم.
- از من چه مي خواهي؟
- ديدم كه تنهايي و سرگردان گفتم شايد بخواهي در كنارم بنشيني.
- در كنار تو چه چيز را خواهم ديد؟
- افق از هر زاويه اي متفاوت است.
- افق انجا چه فرقي دارد؟
- تفاوت از ديدگاه به وجود مي ايد.
- در ان افق با اين ديدگاه چه خواهم ديد؟
- من در اينجا چيزي ديده ام كه سالهاست مرا چشم انتظار نگه داشته.
- لختي كنار برو.
نور ... نور ... نور...
- زيبايي پشت نقاب نور از چيست؟
- اندكي بيشتر بنگر.
- نقاب جنسش از چيست؟
- رويا.
- رويا چيزيست كه من مي خواهم ببينم.
- رويا زاييده ذهن بيمار توست.
- چرا بيمار؟
- هر چيزي كه زاييده شود بيمار است تا هنگامي كه خود شكل گيرد حتي كودك.
- پس رويا ان چيزيست كه من خواهان ديدارش هستم.
- رويا چيزيست كه تو گمان مي كني اما گمان لزوما راست نيست.
- راستي چيست؟
- حقيقت.
- من گمان برده بودم حقيقت همين است.
- حقيقت وراي احساس است هر زمان كه از اين احساس دور شدي به حقيقت مي رسي.
- شايد انرا نخواهم.
- وقتي احساسي نباشد ديگر خواستن معني پيدا نمي كند.
- چگونه خود را از احساس تهي كنم؟
- احساس تهي شدني نيست.
- همان گونه كه به وجود مي ايد از بين مي رود.
- من به وجود اورنده احساس نبودم.
- پس از بين برنده ان نيز نخواهي بود.
- پس حقيقت در نيستي است.
- خودت بيانديش.
- تو كيستي؟
- من حقيقتم.
- من تو را مي بينم پس نيستم!
- شايد.
- پس حقيقت در وراي اشك نهفته است.
- ....
- پس حقيقت در سنگ قبر است.

No comments: