Tuesday, July 29, 2003

نگاهي به اخرين لحظات انداختم و راهي شدم. در راه به گذشته اش انديشيدم. از اولين روزي كه شناختمش شروع كردم. با اولين لبخند. شايد اصلا به ياد هم نياورم كه چه زماني بود و عمق انرا هرگز لمس نكنم. اما حال فقط انتظار انرا مي كشيدم كه بيايند و مرا صدا زنند و دوباره ببينمش. نمي دانستم اگر اين بار لبخند زند من نيز جوابش را خواهم داد يا فقط محو زيبايي لبخندش خواهم شد يا اينكه اشك خواهم ريخت. تنها چيزي را كه با كمال قاطعيت مي توانستم بيان كنم اين بود كه او مرا دوست مي داشت. اما اين بار رمقي بر روي لب هاي بي جانش خواهد نشست يا نه. انقدر بزرگ بود كه من در اغوش عشقش گم مي شدم. شايد هيچگاه محبت را بر زبان نمي اورد با اين حال من بودم و دريايي از ان. اي كاش زودتر مرا مي خواند. دوست داشتم اين بار برايش شعري بخوانم. شعري براي اخرين ديدار. به راستي چرا اينگونه بايد پايان يابد؟ چرا او را بدين گونه مي خواهند از من بگيرند؟ اما نه سوال نپرسيدم جوابم را ندهيد. به من گفته كه هيچ وقت سرنوشت را زير سوال نبرم. اين ذهن درمانده را پس چه كنم؟ سرنوشت من هم بدين گونه رقم خورده. بدين گونه كه بايد از اين به بعد با رويا همسفر شوم. اما ويرانگي را معنايي نيست. دوري را گرچه ملال است اما ويرانگي هرگز.
در اغوشم بگير. اولين كلامي كه بر زبان راندم و اخرينش. و در ان اغوش مهر بود صفا بود تجربه بود و جدايي. در زير لباس تن جدايي بود. و چنان بوي تلخي داشت كه مرا از هوش برد. ديگر نه كلامي داشتم كه جاري كنم و نه تواني براي تفكر. فقط مي خواستم در اين اخرين لحظات تنها باشيم. اما چه كنم كه حتي باد نيز به من حسادت مي كرد و مدام در ان دور و اطراف پرسه مي زد.
بيا و اين تنها چيزي بود كه شنيدم. و رفتم. در زير درخت بيد مجنوني مرا نشاند و خود بسان مجنون به من نگريست. دستم را گرفت و شمعي كف دستم گذاشت. انرا نگريستم و روشن كردم. در زير درخت گذاشتيمش و به راه افتاديم.
* درخت را كه ديدي سرنوشت است. باد مي ايد و مي رود سر خم مي كند و باز هم هست. شمع را كه ديدي اميد است. به ان بنگر كه لحظه اي پر شعله و لحظه دگري لرزان است. هنر اين است كه در ان باد روشن نگاهش داري. و هر چه به غير از درخت و شمع و باد است تو هستي.
تو خود هستي مي باشي پس نه غمگين شو نه بترس.

No comments: