Monday, July 14, 2003

- سلام.
- سلام. اومدي؟ فكر نمي كردم ديگه بياي. هر دفعه كه بعد از قصه گفتنم از اتاق مي رفتي بيرون فكر مي كردم اين بار اخره.
- يك چيزي بگو. حرفي بزن.
- راستي اين هم ظلمه كه همش من حرف مي زنم نه؟ خوب تو هم يك چيزي بگو.
- دلم گرفته فقط مي خواهم گوش كنم. تو يك قصه بگو.
- چي؟ تو از بس دلت گرفته ديگه نمي توني حرف بزني؟ اين كه ديگه عادي شده. همه هر روز دلشون مي گيره ومي مي شكنه و باز هم فردا حالشون خوب ميشه.
- راستي مرز وفا كجاست؟
- من تا حالا چنين چيزي نشنيده بودم. مرز وفا؟
- اصلا از كجا پيدا كه وفايي باشه كه مرزي داشته باشه؟
- هست.
- از كجا اينقدر مطمئني؟
- گاهي كه توي خلوت نشستي و فكر مي كني ميبيني كه خيلي چيز ها هست كه شايد ديدنشان خيلي سخت باشه اما انكار معني نداره.
- وفا اصلا چه معني داره؟ وفا اينه كه فقط خيانت نكني به باورهات؟ به اعتقاداتت؟
- مي تونه اين باشه و مي تونه اين باشه كه درون اون دل كوچك و گرم خودت رو به دست خاطراتت ندي.
- مي تونه اين هم باشه كه اصلا اعتقادي نباشه كه وفا باشه.
- اعتقاد هميشه هست.
- اعتقاد به چي؟ به كي؟
-اعتقاد به وجود.
- كدوم وجود؟ اصلا وجود چيه از كجا پيداش شده تو زندگي. من اگه وجود رو نخوام بايد چي كار كنم بايد به كي شكايت كنم؟
- وجود رو مي خواي زير سوال ببري؟
- اره مي خوام انكار كنم. مي خوام بگم وجود مسووليت مي خواد من هم ندارم. پس ديگه وجودي نمي مونه و تا كي بايد راه برم و فقط اعتراض كنم؟ شايد كسي دلش نخواد به اعتراض من گوش بده ومن در همون جايي كه هستم براي هميشه بمونم.
- وجود كه دست خودت نيست اما مسووليت رو تو ميسازي با ريشه هاش و عمقش.
- بيا با هم يك سفره نان و پنير پهن كنيم بنيشينيم كنارش.
- يك دسته رازقي هم در وسط سفره بگذاريم.
- وقتي سر سفره نشستيم يادي كنيم از اون هايي كه نيستند.
- چرا ياد كنيم؟
- ياد مي كنيم كه اين ذهن فرسوده رو ياري كنيم خاطرات رو حفظ كنه.
- خوب مي تونيم يك قاب عكس از خاطرات بسازيم.
- قاب يعني محدوديت. محدوديت يعني فراموشي.وقتي مي خواي چيزي رو فراموش كني اون رو اسير محدوديت كن.
- ولي هر روز مي بينمشون هر روز يادشون مي كنم برام عزيز هستند.
- تا حالا پينه دوز ديدي؟
- اره خيلي نازه!
- مي بيني تو پينه دوز رو دوست داري و اعتقاد هم داري كه اگر فوت كنيشون اگه پريدن به ارزوت مي رسي و هر وقت پيداشون كردي به ازادي سوقشون ميدي اما سوسك چي؟ وقتي مي بينيش با چنان قدرتي له مي كنيش كه انگار هيچ وقت حق حيات نداشته. اما هيچ وقت فكر كردي هر دو از يك خانواده هستن؟
- اخه هر چي زيباش خوبه.
- اما ببينم بگو چند تا از خاطرات خوب رو به خاطر داري در حالي كه از خاطرات بد بگو كدوم رو به خاطر نداري؟
- اين انصاف نيست خوب اثر تلخي بيشتر مي مونه.
- خوب چرا از مرگ يكي عكس نمي گيري و نمي گذاري روي طاقچه؟ ولي بهترين عكس عزيز از دست رفته رو مي گذاري سر بخاري؟
- ....
- مي بيني مرگ ادم ها رو حفظ مي كنه اونها رو برامون عزيز مي كنه و توي خاطراتومن براي ابد نگه ميداره. پس وجودي نداريم وقتي عزيز هستيم. پس هيچ وقت وجودمون ارزشي نداره.
- پس چرا دل مي بنديم؟
- دل مي بنديم كه دليلي براي وجود خودمون پيدا كنيم.
- چرا دليل؟
- چون بدون دليل زندگي برامون عين عذابه و فكر.
- عذاب قبول ولي فكر چرا؟
- فكر عذاب مياره. وقتي بنشيني به اين فكر كني كه از كجا اومدي سر به نا كجا اباد مي گذاري.
- در واقع ما نيستيم پس؟؟؟!
- هستيم در عين نيستي.
- ...
- هستيم كه براي زندگي دليل بتراشيم و در ته دل اعتقاد داشته باشيم كه نيستيم.
- ...
- اينقدر اين دروغ بودن رو تكرار مي كنيم كه توش غرق ميشيم.
- غرق!
- اره غرق روياي بودن كه شدي با رفتن ميبيني كه نيستي.
- اصلا هيچ وقت نبودي.

No comments: