Tuesday, February 04, 2003

دختري ... دختري در بند و اسير ... گرفتار در كوهي از تاريكي ها ...منتظر ندايي ... فريادي كه او را از اين دنيا برون اورد ... ولي انگار هيچ كس صدايش را نمي شنيد ... درون كوهي پنهان بود .... كوهي كه خود ساخته بود ....حفاظي بود ... كه او را حفظ كند از ديگران ... ديگراني كه مي ازردندش .... كوه چنان عظمتي داشت كه به نظر شكستني نمي امد ... روزي ... روزي از ميان روزهاي غم وياس ... كه سردي هوا لرزه بر اندام مي انداخت .... يكي از ان روزهاي فراموش نشدني ... او امد ... پسري مهربان .... پسري پر از مردانگي ... پر از قدرت و درك ... امد با يك دنيا حرف نگفته .... با يك دنيا حديث سر به مهر ... امد تا گمشده اي را بيابد ... دخترك را ديد ... حرف هايش را شنيد ... به نظرش زيبا امد ... صورتي معصوم ... ضميري ارام ... دلي پر از محبت ... دستانش را گشود ... اغوش باز كرد تا او را پذيرا باشد ... به نظر ارزش انرا داشت ... ولي دخترك ترسيد ... از اتفاقات اينده مي ترسيد .... نمي خواست اشتباه كند ... نگران بود ترديد داشت .... پسرك با سخنانش ارامش تزريق مي كرد .... از صميم قلب عشق مي ورزيد ... قلبي بي تزوير و ريا ... دخترك اما دو دل بود كه عادت كرده يا حس جديدي درونش لانه كرده ... روزي بعد از مدتها صبر دخترك اعتراف كرد ... پيش مادر رفت و اعتراف كرد ... اعتراف به اينكه مي خواهد قلبش را باز كند ... بر روي مهر و محبت باز كند ... مادر انگار ترسيده باشد .... پيش پدر رفت و كمك خواست ... پدر اما لرزيد ... روحش انگار پژمرد ... ساكت اما با بغض به مادر مي نگريست ... عميق و پر معنا ... در وجودش اما پر از درد و غصه بود .... به گذشته مي انديشيد ... بزرگ شدن دخترك را نديده بود و نمي توانست بپذيرد ... انقدر بزرك شده كه از او جدا شود ؟ ... وجودش را از وجود او جدا كند؟ ... به سوي دخترك رفت ... با تمانينه و ارام ... دخترك را بوسيد ... دوباره به او خيره شد ... طوري مي نگريست كه گويي تا به حال نديده ... واقعا هم او را اين چنين نديده بود ... سعي كرد درونش را بخواند ... نتوانست ... سعي كرد با محبت بيشتري نگاه كند ...اما هنوز مي لرزيد ... دخترك را در اغوش فشرد .... انقدر او را تنگ در بر گرفت كه نفس دخنرك در سينه حبس شد ... حبس ماند ... انقدر حبس كه ديگر نفسي براي بيرون امدن وجود نداشت ... پدر هنوز مي لرزيد ... لرزشش نه بخاطر برودت هوا بلكه از خشم بود ... دخترك ساده و ارام در اغوش پدر جان سپرد ... و پدر تنها ماند ... پسرك امد ... دخترك را در اغوش فشرد و با خود برد .... در گوشه اي ازخاك باغچه جاي داد ... برايش خانه اي ساخت ... خانه اي ابدي ...
سالهاست كه روح پر و بال شكسته دخترك بر روي ان خانه مي چرخد .... و سالهاست كه پسرك بر سر ان قبر مي گريد ... ان قبر ... قبر ارزوهايش ... پدر اما خاموش ....

No comments: