Sunday, February 23, 2003

چند روزي مي شود كه حال طبيعي ندارم .... سخت درهم واشفته ولي دليلي برايش نمي يابم .... اين سطر هاي زير هم تداعي لغات در ذهنم بود ... زشت يا زيبايش را نمي دانم .... با اين حال اسمش را هم هرچه بگذاريد نيكوست ...
**اين چند جمله در سكوت مخاطب گفته شده ...
***
تق ... تق ....
كسي در مي زند
در را مي گشايم
پشت در اما كسي را نمي بينم
ولي حسش مي كنم
به سرعت به درون مي ايد و خانه مي كند
بي هيچ درخواستي مستاجر دلم مي شود ...
انچنان اهسته و ارام گام بر مي دارد كه گويي در زير پايش قطعه اي ابر است
نه
در زير پايش چيزي نيست جز دلي كوچك
و سقف خانه از احساس است
مي خواهم برانمش
ولي با چه قدرتي؟
با كدام اجازه؟
راندن دلش را خواهد شكست
ولي اگر من نشكنم بي گمان او دلم را خواهد شكست
با اين حس نا اشنا نيستم
***
روزها گذشت
ومستاجرم هنوز در خانه است
خانه اي كه تا چندي پيش سبز بود
سبز بود و پر از شكوفه هاي بهاري
شكوفه هاي بهاري ؟
اري ... اري ...
دل تازه جوانه زده اي بود
و او همانند ساعقه اي ....
ساعقه اي كه هر چه در سر راهش بود را به 2 نيم مي كند
حتي جوانه ها را؟
اري ...
كشتن جوانه كه راحت تر است
جوان است
زيباست
لطيف است
و بي تجربه
و من با او چه كنم؟
با جوانه نيمه اي كه در دستم است چه كنم؟
شكايت به كدامين محكمه برم؟
كجاست كسي كه داد مرا بستاند؟
***
در ان روز به من گفتي به خاك بسپارش
او را در زمين خاطراتم زير خروارها ياد بود دفن كردم ...
ولي اين بار همانند گذشته نشد
نتوانستم از يادم بيرونش رانم
نمرد
پا به پايم جلو امد
گله مي كرد
مي گفت چرا جوانم كشتي
و من هيچ جوابي نداشتم
***






No comments: