Thursday, February 06, 2003

اسمان ... ابي و شفاف ... جذاب .... روشن مي شود .... با بالا امدن خورشيد زيبايي دو چندان مي شود ... گيسوان زيبا وپر ابهتش را از ميان ابر ها عبور مي دهد ... اسمان نيلي مي شود ... حلقه هاي زرد رنگ خاموش ترين ستاره مانند تاجي از مي درخشد ... بالاتر مي رود در اوج ابي ترين نقطه دنيا قرار مي گيرد .... از انجا به زير انوارش مي نگرد ... و زندگي را در جريان مي بيند .... او خود زندگي است ...
زني ... زني درد كشيده بر روي تختي دراز كشيده ... چشمان پر نيازش را به در دوخته تا كه شايداو از در بيايد دست نوازش بر سرش بكشد و درد او را اندكي كاهش دهد .... دست و پايش را به تخت مي بندند ... اما او به ديگري مي انديشد ... به اويي كه از بطن او تغذيه مي كند ... به اويي كه تا مدتها سر بار خواهد شد ... سرباري كه با عشق پذيرايش مي شوند ... ناگهان درد در تمام وجودش مي پيچد .... و او باز به در مي نگرد ... به زماني مي انديشد كه اين درد پايان يابد ... و با دردي جانكاه به اتمام مي رسد ... نوزادي در بغل و پدر نوزاد كه او را عاشقانه مي نگرد وبه همسرش كه مثال فرشتگان شده مي نگرد ... و زندگي در جريان را مي بيند ... او خود زندگي است ...
كودكي ... كودكي معصوم ... با صورتي سياه از چرك ... با دستاني ظريف .... با انگشتاني به باريكي تار مو .... با كوله باري از حسرت ... دستمالي بر دست .... به دنبالم مي دود .... و ما از او فرار مي كنم ... از رويش خجالت مي كشم ... مي خواهد شيشه را با غرورش پاك كند تا كه بلكه من دست در جيب كنم و خرج خانواده فقيرش را بدهم ... و او به اين حراج مي نگرد ... و مي انديشد كه زندگي چيست؟ ... او خود زندگي است ....
مردي ... مردي سوار بر ارابه ارزوهايش پيش به سوي عروسش .... با كتي به سياهي شب .... اركيده اي بر جيب لباسش ابهتش را دو برابر مي كند .... چنان مي رود كه گويي اين شب را پاياني نيست ... پاياني بر اين زندگي نمي توان كشيد ... با غرور .... وبه تنها چيزي كه نمي انديشد اين است كه زندگي چيست ... او خود زندگي است ...
گل سرخي ... گل سرخي چشمانش را باز مي كند ... قطرات شبنم را بر روي لبانش احساس مي كند .... با ولع مي بلعد .... سبك تر مي شود ... سرش را بالا مي گيرد به اسمان خيره مي شود .... خورشيد را مي بيند و زنبوران عسل را ... با كمال ميل پذيرايشان مي شود ... زندگي در جريان است ....
فرداي ان روز ديگر گلي در كار نيست .... ولي اسمان خورشيد زن مرد كودك همه هستند ... زيرا زندگي مي كنند با سختي يا عشق ... ولي زندگي مي كنند ...
ما خود زندگي هستيم پس زندگي كنيم نه فرار ....

No comments: