Tuesday, December 31, 2002

روزي مي ايد ... روزي كه در ان احساس سبك بالي مي كنم ...دوست دارم هيچگاه اين روز به پايان نرسد ...انروز روزي است كه درك كردم هيچ كس جز خودم را هيچگاه نمي شناختم ... خيال باطلي داشتم ... ولي حال مي بينم كه خوبي هاي ديگران را به سادگي نمي توان درك كرد ... حرف نمي زدم ...زيرا از عكس العمل ها باك داشتم ... پنهان مي كردم ... در حالي كه پنهان كردن خود جرمي عظيم است ...امروز اموختم كه ميان پدر وفرزند هيچ حصاري نيست ... هيچ ...مي توان بحث وجدل كرد ولي عاشق ماند ... عاشق پدر ...اموختم كه هرگاه نفر سومي به اين جمع افزوده مي شود هميشه اوست كه محكوم است نه فرزند ... حق هميشه با فرزند است ... اموختم كه جگر گوشه دور انداختني نيست ... در چشمانش ديدم ... اموختم كه چه ساده مي شود سخن گفت ... از مهر ... از وفا ... از ....هيچ گاه كسي را به خاطر اظهار عقيده محكوم نكرده اند ... بلكه به خاطر ترس از بيان از خود رانده اند ... اموختم كه ... من ... من ... هيچگاه كسي در وجودم شك نكرده ...هيچگاه عقيده ام به تمسخر گرفته نشده و نخواهد شد ...اموختم كه در زندگي من تنها كسي كه تصميم مي گيرد من هستم ... اموختم كه هرگاه سرگردان شدم به اغوش پر مهر خانواده پناه برم ...ترد شدن در اين كانون معني ندارد ...اموختم كه ديگران من را زيبا مي بينند ولي اين من هستم كه شك دارم ...اموختم كه پشت نقاب منطق احساس ارميده است ... اموختم كه يك هديه كوچك اما پر معنا مي تواند ارزشي بس والا داشته باشد ... و ديدم كه دلتنگي يعني چه ...امروز مي بينم ... تمام زيباييها را مي بينم ...و امروز اموختم كه زيباييها را قسمت كنم ... امروز اموختم كه هيچ چيز مطلق نيست ... كه زشتيها مطلق نيستند ...امروز رمز خوشبخت زيستن را اموختم ...چه زيباست غرق در عواطف بودن ... امروز اموختم كه من هم هستم ... امروز روز پايان هراس است ... امروز من بايد تصميم بگيرم ...

Monday, December 30, 2002

پرنده ... گنجشكي درون اتاقي گم شده ... راه خروج را مي يابد ... نمي يابد ... از پنجره اي شكسته وارد شده ولي نمي داند راه خروجش نيز از همان است ... تقلا مي كند ... خو دش را به در و ديوار مي زند ... بر روي چوب پرده اي مي نشيند ... غمناك ... بي كس ... در فكر ازادي ... به او نگاه مي كنم ... اهي مي كشم ... شايد از دور حتي نوازشش كنم ... برايش دل مي سوزانم ... دلم پيش اوست مي خواهم نجاتش دهم ... دلم براي مظلوميت دل كوچكش مي سوزد ... درها را باز مي گذارم ... پنجره ها را باز مي كنم ... صداي جيك جيك ناله اميزش را مي شنوم ... سر بلند مي كنم در گوشه اي نزديك سقف نشسته است ... روي به سوي او مي كنم و مي گويم راه ها را براي تو باز گذاشته ام اي زيباترين ... ... با مهرباني راهنما ييش مي كنم به سوي ازادي ... او از پنجره بيرون مي رود ...نفسي از روي راحتي خيال مي كشم و به او براي ازاديش تبريك مي گويم ...
پرنده ... كلاغي درون اتاق امده و راه خروج را گم كرده ... از پنجره اي شكسته وارد شده ...از او مي گريزم ... از نوك سياه زشتش مي گريزم .. به اين فكر مي كنم كه اگر به من نوك بزند حتما دردناك خواهد بود ...غار غار مي كند ...احساس بدي دارم ...از اتاق بيرون مي روم ... كسي را صدا مي كنم تا او را بيرون راند ...دلم نه تنها نمي سوزد بلكه مي خواهم هيچ وقت اين صحنه را دوباره نبينم ... مي ايد تا بيرونش راند ... با چوب مي ايد ... پنجره را باز مي كنم ..او را بيرون مي اندازد به طرز فوق العاده وحشتناكي ...نفسي از روي راحتي مي كشم ... خوشحال مي شوم كه ديگر نيست تا به من اسيبي برساند ...
مردي ... مردي مي ايد ... كدام نقش را برايش قايل شوم؟ ...گنجشكي زيبا ... يا كلاغي خشن ؟ ... بين دو راهي مانده ام ... من كدام نقش را بازي مي كنم؟ ...اگر مثال كلاغ بودم چه؟ ... ايا راه بازگشتي هست ؟ ... يا اينكه بد طينتي درونم ريشه كرده است و عضوي جدا ناپذير از من شده است؟ ...بين دو راهي مانده ام ....

Sunday, December 29, 2002

امروز كه در حال نوشتن هستم متوجه شدم كه از دفترم فقط چند صفحه باقي مانده ...من چون هميشه دسترسي به اينترنت ندارم معمولا مطالب را در دفتري مي نويسم و بعد منتقل مي كنم .... شايد چند روزي بيش به پايان عمر اين دفتر باقي مانده باشد ولي به هر حال من خاطرات خوبي داشته ام ....به عقيده بعضي مبهم و پيچيده مي نويسم .... به عقيده بعضي در ابرها راه مي روم ... به عقيده عده اي ديگر در نوشته هاي من مي توانند خود را احساس كنند ....و عده اي ديگر احساس مي كنند من خيلي غمگينم ... با اين حال من فكر مي كنم اين صفحه جويبار احساساتم است
... من واقعا اينجا را دوست دارم ...اين شايد پاياني براي دفتر اول باشد ولي بعد از ان دفتر هاي ديگري هم هست! ...راستي ...اميدوارم اين صفحه را با همان عشقي كه اغاز كردم وبا همين عشقي كه در حال حاضر دارم ادامه دهم ...

Wednesday, December 25, 2002

راه مي رفتم ... نگاه مي كردم ... مي نشستم... مي نگريستم .. ولي چيزي نمي ديدم ... به رفت و امد عابرين .. به دانه خوردن گنجشككان ... به بدرقه كردن مسافران ... به دويدن كودكي به دنبال جوجه ها ... به مادري كه كودكي در بغل دارد و به پسر نوجواني كه گالني اب در دست دارد ... به اسمان برفي ... به عكس نيم رخ زني كه در كوه هاي البرز قرار دارد ... از اين ها چه مي فهمي؟ ... از ديدن اين ها چه احساسي پيدا مي كني؟ ... من نمي دانم كه اين ها چه مفهومي برايم دارند .... مي دانم كه كودك يعني چه مادر يعني چه ولي احساس بين ان دو را دران حالت درك نمي كنم ... ميدانم اسمان يعني چه و برف يعني چه ولي نمي دانم اسمان چه احساسي دارد وقتي مي بارد ... و برف چه احساسي دارد وقتي روي زمين مي نشيند ... پاك ...طاهر... زيبا... سفيد ... و ما ان را لگد مي كنيم ...معني كوه ودرخت را مي دانم ولي از درك درختي تنها رها شده ما بين كوه ودره عاجزم ...كوه ها براي شما مظهر چه چيزهايي هستند؟ ...استواري ... قدرت ... ولي براي من شباهت به ستون هاي خانه اي بزرك دارند ... خانه ... كدام خانه؟ ...واقعا اينجا خانه ماست؟ در اينجا زندگي مي كنيد ولي واقعا اينجا را براي خود خانه مي دانيد؟ ...زماني كه دنيا مي اييم ميگرييم با ناز و نوازش بزرگ مي شويم دوران كودكي شيريني داريم همه را دوست مي داريم ... از هر كاري لذت مي بريم با هر هديه ساده اي كه به ما مي دهند شاد مي شويم ... بزرك تر مي شويم دوران دبستان و درس و مدرسه شروع مي شود با راحتي خيال و ارامش سپري مي كنيم ... انقدر روزها به سادگي مي گذرد كه مي پنداريم دنيا همين است... وقتي در يك روز سرد زمستاني مادر مي ايد در تخت مي گذاردتان و لحاف را دورتان مي پيچد و با يك بوسه او به خواب مي رويد احساس مي كنيد در دنيا هيچ چيز از شما مهم تر نيست ... به دوران نوجواني پا مي گذاريد تغييراتي در شما به وجود مي ايد كه خود از ان بي خبريد ... ديگران متوجه مي شوند ولي مدارا مي كنند ... بزرگترين شادي عمرتان شايد گوش دادن به موسيقي باشد ...اين دوران معمولا زياد شيرين نيستند ولي نقش حياتي دارند ... كمي بزرگ تر مي شويد ... ديگران بزرگ فرضتان مي كنند و خودتان هم احساس ديگري داريد .... مي دانيد كه نبايد رفتار سبك سرانه از خود بروز دهيد ...روزها مي گذرد و شما هم بر سنتان افزوده مي شود ديگر هديه هاي كوچك شادتان نمي كند و هديه هاي بزرگ هم شايد چند روزي شاد تاي كند به همه چيز شك مي كنيد ... اطراف را به چشم ديگري مي نگريد ... دنبال كسي ميگرديد كه شما را راهنمايي كند و از شما بيشتر بداند ... ولي گاهي اوقات واقعا كسي نيست.... واقعيت ها را مي بينيد .. حقيقت را درك مي كنيد .. ولي وقتي سوال مي كنيد كسي نيست كه پاسخ گويد ... واقعيت و حققت را در ذهن خود مخلوط مي كنيد ... در دور و اطراف خود كساني را مي بينيد كه عاشق رفتارهاي 13 سالگي شما هستند ....از چيز هايي لذت مي برند كه شما سالهاست وابستگي به انها را از خود دور كرده ايد ... شما سالهاست فكر مي كنيد در حالي كه ديگران غرق در لذات گذران زندگي هستند ...حتي نمي دانند فكر كردن يعني چه .... حتي از سوال پرسيدن هم لذت نمي برند ...اصولا سوالي در ذهنشان نيست ... شايد در اين اوقات باشد كه انسان از بزرگ شدن زودرس يا به عبارتي از متفاوت بودن با هم سالانش خسته مي شود ... در اين هنگام است كه همه را به صورت كودكاني بلند قامت مي بيند و ارتباط با بزرگ سالان را اغاز مي كند ... در اين هنگام است كه ديگران شروع به درك كردن شما مي كنند ...احساس مي كنند كه شما بزرگ شده ايد در حالي كه شما سالهاست پوسته كودكي را ترك كرده ايد ...و اين انها هستند كه دير متوجه شده اند ... و من در اين ميان فقط متضرر شده ام ... بقيه داستان را هنوز نمي دانم ولي .. ولي من فكر نمي كنم كه دنيا خانه ام باشد .... احساس پوچي مطلقي دارم ... احساس تعلق نداشتن ....

Wednesday, December 18, 2002

خانه … خانه كجاست؟ … در كدام سوي اين جهان پهناور است؟ … شمال … جنوب … هر كسي خانه اي دارد … هر بي خانمان هم وقتي زير پل سر را بر سنگ هاي كنار رودخانه مي گذارد باز هم خانه اي دارد … ولي در اين دنيا فقط يك موجود است كه خانه اي ندارد … او بايد براي سرايي بار ها در بزند و جواب منفي بشنود ولي دوباره با صبر وحوصله از ابتدا شروع مي كند از ابتدا تمام وجودش مي لرزد ... از ابتدا عاشق مي شود … از ابتدا براي به دست اوردن معشوق تلاش مي كند … حقا كه بايد براي اين تلاش مضاعف ارزشي بس بسيار قائل بود …ولي كدام يك از ما براي تلاشي كه از اعماق وجودش بر مي ايد ارزش قائليم؟ … مطمئنا عده اي بسيار انگشت شمار …چرا اينقدر افراد عاشق را مي رنجانيم؟ … عاشق بودن گناه نيست … ولي اين موجود بي نوا با اينكه همه مي شناسيمش با اين حال بر زخم هايش مرهم ني گذاريم … وقتي چشم هايش اشك الود است … وقتي با سوز ها سر مي دهد … باز به ان اهميت نمي دهيم … نه تنها كمك شاياني به او نمي كنيم بلكه درد و رنجش را افزون مي كنيم … ولي چه صبور است حتي براي لحظه اي هم سر بلند نمي كند تا اعتراض كند …. هميشه با كمال تواضع به اطراف مي نگرد … حتي اگر بخواهد فرياد اعتراضي هم سر دهد بلافاصله در گلو مي خشكد چون مي به او فرصت اعتراض نمي دهيم … مه چه زورگو هستيم … فقط دستور مي دهيم و او اطاعت مي كند و در اخر هم به او مي گوييم:
اي دل من! دل من! دل من!
بينوا مضطرا قابل من
با اين همه خوبي و قدر و دعوي
از تو چه شد حاصل من
جز سرشكي به رخساره غم

Tuesday, December 17, 2002

ترکيب طبايع چون بکام تو دمي اسـت
رو شاد بزي اگرچه برتو ستمي اسـت
با اهـل خرد باش که اصـل تـن تو
گردي و نسيمي و غباري و دمي است

Monday, December 16, 2002

دلهره ... دلهره دارم ... من واقعا احساس بدي دارم ... از مفهوم جدايي مي ترسم ... خوبي ها را مي بينم ... فكر مي كني مي توانم به اساني از خوبي ها دل بكنم ... طوري رفتار كنم كه انگار هيچگاه نبوده اند... هيچگاه در ضميرم هيچ حرفي و حديثي در مورد انها نبوده است ... نمي دانم ... ولي راست مي گفت زندگي اين طور نمي تواند پيش رود ... پر از ابهام پر از افسردگي ... بايد پا ياني تعيين كرد ... و اين پايان نزديك است ... انقدر نزديك است كه حتي از به ياد اوردن ان دلهره در جانم مي افتد ... مي شود نا خود اگاه بر گشت و نگريست ؟ به گذشته نگريست ؟ .... اين روزها برايم مفهومي ندارند ... فقط در فكر گذران ان ها هستم ... اگر پايان يابد و با پايان يافتن ان ها من هم به جدايي ابدي برسم چه؟ ... شايد هيچگاه زمان نرسد ... خيلي بي معناست ... زمان مي رسد ... ولي زماني كه برسد برايم زمان تمام مي شود ... بي بي خسته شده ... بي بي تنها شده ... اين كلمات در ذهنم طنين مي اندازد ... دستانم مي لرزد ... انگشتم از فشار قلم مي نالد و من مي خواهم بنويسم تا تو بخواني تا بداني چقدر از جدايي وا همه دارم ... ولي من كه مي دانستم ... مي دانستم براي هر چيزي پاياني هست ... هنوز هم مي دانم ... پس چرا مي ترسم ؟ ... از چه مي ترسم ... شايد اين بار از رهايي مي ترسم ... شايد اين بار چشم انتظارم ... اين بار جدايي و مرگ احساس برايم مفهومي مشابه دارند .... خوشبين باش ... اين را ديگران مي گويند ... ولي نمي دانم چرا اين بار ذهنم اينقدر منفي مي كند ... نمي دانم چرا اين بار دلم غصه دار است ... فاصله ... فاصله ... از فاصله ها مي ترسم ...
نشسته ام گنگ و بي هدف ... خيره شده ام و فكرم ياري نمي دهد ... در مغزم چيزي ني گذرد ... حواسم نيست ... منتظرم ؟ ... نمي دانم ... حرف نمي زنم ... ديگران مي گويند قيافه ام در هم است ... اينجا نشستن برايم شوقي ايجاد نمي كند ... سكوت سكوت ... فقط سكوت ... غرق شده ام ... در افكارم غرق شده ام .... مجله اي در دستم است ... مي خوانمش ... ولي در واقع چيزي نمي بينم ... اطرافم پر از صداهاي مختلف است اما ... ديگران با من حرف مي زنند اما ... نمي شنوم ... نمي شنوم ... روي تخت دراز كشيده ام ... گرمم است ... سردم است .... نمي دانم ... گذر زمان كلافه ام كرده است ... روزنامه اي به دست مي گيرم ... ولي انگار امروز هيچ خبري برايم ارزش خواندن ندارد ... چاي مي خوري؟ ... نه ... نه... نمي خورم ... چرا حرف نمي زني؟ ... حوصله ندارم ... حواست كجاست؟ ... چرا دست از سرم بر نمي داريد؟ ... سكوت ... سكوت .... صدايم مي كنند ... بيرون مي روم تا كه شايد از اين حال در ايم ... ولي انگار پايان يافتني نيست ... چرا ديگران اين طور نگاهم مي كنند؟ ... جلو اينه مي روم ... فقط چشماني غمگين مي بينم ... اتفاق مهمي نيست ... بر مي گردم ... دوباره دراز مي كشم ... اين گوشه ديوار چه رازهايي كه از بطن چشم هايم بيرون نكشيده ... يك گوشه سفيد ... صداي زنگ مي شنوم ... صداي تلفن است ... به به ... مادر بزرگوار زنگ زده ... چند دقيقه اي حرف مي زنيم ... ولي اين هم حالم را بهتر نمي كند... خداحافظي مي كنيم ... از نظرم زمان متوقف شده است ... اينجا ديگر انتهاي هستي است ... ولي نيست ... مي دانم كه نيست ... كلافه شده ام ... اين داستان پايان سر گرم كننده اي ندارد ....
مي نويسم ... مي نويسم ... من از تو ... امروز حس عجيبي دارم ... شايد بشود گفت مرزي بين خواب و بيداري وجود ندارد ... ايد بشود گفت روحم حريص است ...مي بلعد ... مي خوانم .. مي خوانم ... شعر ومتن هاي دل نشين تكانم مي دهد ... مگر نه اينكه شعر سخن مي گويد ...مگر نه اينكه احساس را بيان مي كند ... مگر نه اينكه نوشتن روشي براي بيان افكار است ؟ پس چرا ... چرا مهم نيست من چه مي نويسم .... من مي نويسم و ديگران ... ديگران در نوشته هاي من خود را مي جويند ...نوشته هاي من نوشته هاي دختري كوچك است براي دنيايي پر از مردمان بزرگ ... پس من يك نفرم كه براي اطرافم مي نويسم ... در مورد انسان هاي اطراف مي نويسم ... ولي تعداد زيادي از افراد خود را مي جويند ... ايا بايد در همه نوشته هايم فقط و فقط يك نفر مخاطب باشد؟ ... مگر من محدودم ؟ مگر من روحي سر بسته و كناره گير دارم؟ ... نه ... نه ... ندارم ... پس چرا ... چرا همه سعي در محدوديت من دارند ؟ ... مگر فقط محدوديت ها جسماني هستند ... اگر در كلام من احساسي عميق نسبت به كسي كه نمي شناسمش ولي انتظار يافتن او را دارم موج بزند ايا من دچار انحراف شده ام؟ ... اين انصاف نيست ... انصاف نيست كه با سنت ها همه را چوب بزنيم ... من ازادم ... يك موجود ازاد ... ولي ازادي من به گستاخي تابير مي شود به همين دليل خودم خودم را محدود مي كنم ... ولي واقعا براي چه؟ ... نظرات مردم تا اين حد اهميت دارد؟ ... يا اينكه وجود من تا اين اندازه غير قابل تحمل است ؟ ... چون در لا به لاي خط هايم خودتان را نمي بينيد چرا احساسم را نا ديده مي گيريد ؟ ... شايد اين دختر سر خورده و غمگين كه به نظرتان مي ايد روحي شاد و سر خوش و مغرور داشته باشد ... شايد شور جواني داشته باشد .... شايد او هم حق حيات داشته باشد ... ولي تو ... تو مخاطب من ... چون مرا نمي شناسي ارزشي براي احساسم قايل نيستي و ان ها را نمي خواني و شايد چون مرا مي شناسي فكر مي كني ديگر ارزش ندارد وقت نازنينت را بگذازي تا مرا بشناسي از نظر خودت مرا كامل مي شناسي ... اگر مرا بشناسي يا نشناسي با اين حال خواهشمند لطفي هستم ... افكارم را نقد كن .... من از فساد مي ترسم ... مخصوصا از فساد روح ... اگر تو نقد نكني روحم از دايره پاكي خارج خواهد شد ... بگذريم از اينكه مدت هاست خود را خارج از دايره مي بينم ... بيا ... بيا و خوبي كن و بخوان ... تو اگر بخواني مي توانم بگويم : مي نويسم ... مي نويسم ... من از تو ... براي تو مي نويسم و درباره تو ...
ادم ها چه اسيرند ... چه اسير نامند ... چنان در نام هايشان غرقند كه گويي نام را خود بر خود نهاده اند و از ان خودشان است ... نام تاثير عميقي بر زندگي مي گذارد معني ان تلفظ ان و حتي گذشته و تاريخ ان ... ولي شما چه مي دانيد افرادي كهقبل از شما با اين نام زيسته اند چگونه حيات خود را سپري كرده اند؟ ...شما مگر از دل و روح انها با خبريد؟ اگر انها اتيلايي ديگر بودند درون روح خود باز هم نام خود را مي پرستيديد؟ ... گاهي نام ها با افراد سازگاري دارند ولي معناي نام ها ناسازگاري ... گاهي نام ها زيبا هستند ولي انسانها نازيبا ... گاهي نام ها مقدسند ... معنا ها زيبا هستند ... افراد گذشته شجاع و دلير ... اما من ... مني كه اين نام را بر رويم نهاده اند چنان زبونم كه تاريخ از من شرمش مي گيرد ... و چنان ناپاك كه حتي گودالي گل الود به من پشت كرده است ... چه غم انگيز
چند روزيست دلم در هوس است
چند روزيست ره ميخانه را گم كرده
چند روزيست پي باد صبا مي گردد
چند روزيست كه بويت در خانه نپيچيده است
و چند روزيست كه دلم غمگين است
چند روزيست كه نا مهرباني در خانه ما جا پيدا كرده
و تو نيستي
تو نيستي تا مهرباني بيايد
بيايد و كوله بارش را مثل سابق پهن كند
بيا
بيا
چرا نمي ايي؟
گله داري؟
ناخوشي يا .... ؟
اگر تو بيايي گل خنده كه بر لبانم شكوفه كرده باز مي شود
و اگر تو نيايي مي خشكد
با امدنت بوي زيبايي و صفا مي پيچد
و امدنت رسيدن بهار را ماند
امدنت را تشبيه به گيسوان خورشيد مي كنم
و امد تو برام ارزوست
مي نويسم ...مي نويسم تا دلم خالي شود ... ولي چند روز است كه من غرق در افكاري هستم كه قابل نوشتن نيست ... چند روز است كه دوري مي جويم ... زندگيم شلوغ است ... من ... من در مكانم ولي افكارم نيست ... ذهنم همانند اسبي افسار گسيخته است ... ولي نمي خواهم لگام را محكم بچسبم ... مي ترسم فاسد شود ... نياز دارم ... نياز به محبت و مشورت ... كاري بس دشوار است ... ديگران مي فهمند ... مي دانم كه مي فهمند ولي فقط نظاره گر هستند .... اين من هستم كه در ميداني پر از مين گرفتار امده ام ... ديگران فقط مي توانند جهت حركت راتعيين كنند ولي فقط من هستم كه بايد خطر كنم ... خطري كهارزش تمام عمر را دارد ... تو خوبي ... مي دانم ... ولي حرفي برايم نداري ... چون تو احساس اين بي بي تنها را نمي فهمي ... بانويي در ميان مين ... دلم هواي پر و بال زدن را دارد ...
تكان خوردم ... تكانم دادند ... معناي كلمات تكانم دادند... قطاري از اشعار بر سرم فرو ريختند من بي پناه فقط نظاره گر بودم ... قلبم تكه تكه شد ... در عين تكه تكه شدن به لذتي عميق دست يافت ... من در كوران اشعار در حال غرق شدنم ... چقدر زيباست بيان احساس در قالب شعر ... چه بي همتاست در بين شعر دست و پا زدن و خط خط ان را با تمام وجود چشيدن ... دلم به درد امد ... سرم در حال انفجار است ... به احساسم حالت خفگي دست داده ... هوا هوا ... واي بر من كه قدرت بيان احساسم را ندارم ... من ... من ... ناتوانم ... چرا احساس ديگران را نقد مي كنيم؟ ... چرا در مورد احساس ديگران نظر مي دهيم ؟... مگر مي شود احساس را اصلاح كرد؟ ... مگر به دل مي شود بايد و نبايد گفت؟ ... اه ... اه

Wednesday, December 04, 2002

خسته شدين؟ ... از تكرار مكررات خسته شدين؟ ... شايد هم من فقط اموختم غم هاي عالم را تقسيم كنم؟ ... خيلي شرم اور شده اين صفحه؟ ... بله احتمالا اين طور شده ... به هر حال هر انساني در حال و هواي خود غرق است فارق از اينكه ديگران وظيفه اي در قبال تحمل ان ندارند ... شرمنده شدم ... بله از يك دختر 20 ساله اين رفتار شايسته نيست ... شايد ... احساساتم خيلي تلخ به نظر مي رسد ولي خودم به اين تلخي نيستم ... شايد بهتر است اين طور بيان كنم كه براي بيان تلخي هايي كه در قبالشان خود را كوچك مي بينم به نوشتن روي اوردم و با اين كار خودم را تخليه مي كنم ولي دل ديگران را پر ... به اين موضوع هم متاسفانه واقفم كه انتظاراتم از زندگي در حد و اندازه خودم نيست ... خلاصه اين چند سطر براي عذر خواهي بود اميدوارم پوزش مرا بپذيريد ....
ارته ميس

Tuesday, December 03, 2002

اشك ... اشك ... امانم را بريده ... قلبم ... قلبم ... درد ...د رد... من .. من ... تنها... تنها... چه كنم ... چه كنم ... سرپناه ... نيست ... نيست ... امشب مثل شبهاي دگر نيست ... امشب دلم درد دارد ... انگار پايان زندگيست ... چقدر اشك خفي داشتم و دارم ... من حسودم .. حسود .... خوشبختي از ان كيست ؟ ...خدايا ... واژه ها برايم بي معنيست ... من فقط در حال به دست اوردن چيزي هايي هستم كه مدت هاست از ان ديگري است ... سالها از پي هم مي گذرد و ... من همچنان در تلاش براي به دست اوردن هيچم ... من هيچم وبه دنبال هيج ....
چه ساده مي توان از بين برد و چه سخت ساخت و وقتي از بين رفت به فكر مصلحت انديشي بودن كاري است بس بيهوده ... ما انسانهاي بي رحم كي مي خواهيم رسم عشق ورزيدن را بياموزيم ... چرا ما غرق در غروريم و همه را گناه كار مي بينيم و خود را پاك بازترين عالم... من ناپاك ترين ولي تو چرا بي وفايي مي كني؟ اين رسم دنياي فاني ماست چه زود دل مي بازيم و چه اسان به دست فراموشي مي سپاريم ... از دست اين دو دلي ها و دو دستگي هاست كه عشق از دست مي رود ... من از عشق متنفرم ... شايد حتي بدتر ... از عاشق شدن بيزارم ... اين رسمش نيست ... اين رسم دوستي هم نيست چه رسد به .........
سلام ستاره تنهاي مهربانم خيلي اتظارت را كشيدم خوش امدي

Monday, December 02, 2002

نمي دانم ... نمي دانم ...نمي دانم چرا مي ترسم ... هر قدمي كه بر ميدارم احساس مي كنم شبحي سرد به دنبالم است ...عين سايه اي دنبالم مي كند ... فكرش ازارم مي دهد ... ولي فكر كردن به او انكار ناپذير است .... چند روز است كه نمي دانم بايد شكايتش را به كدامين دادگاه ببرم ... عدل هم نيست ... اين ترس كه در وجودم ريشه كرده است در عين تلخي باز هم باعث ارامش روح است ...
غمگيني .... امروز صدايت رمزالود است ... ولي .. ولي من دليلش را نمي دانم ... دلت برايم تنگ شده؟ .... پس چرا سردي؟ ... چرا خشكي ... چرا عين يك غريبه سخن مي گويي؟ .... مي خواهم دليلش را بدانم ... مي پرسم ... مي پرسم ... اصرار مي كنم ... ولي هيهات از جواب ...با بي تفاوتي جوابم را مي دهي ... امروز احساس مي كنم ديگر به اندازه ابتدا دوستم نداري .... ولي چرا؟ ...فكر نمي كني دوست داشتن ها دارد به پايان مي رسد؟ ...مشكلي وجود دارد ... مشكل از كيست؟ ... از من يا از تو؟ ... لابد از من است ... اگر نيست پس چرا نا مهرباني؟ ...چرا دل سكشته ام مي كني؟ ... صدايت بوي نياز مي دهد ... ولي نياز به چه؟ ... نمي دانم ... نمي دانم... و اين ندانستن ازارم مي دهد ...

سلام
مي خواستم بگم از امروز هر بار كه متن مي نويسم جاي يك هفته مي نويسم

Wednesday, November 27, 2002

عادت چيست؟... عادت.. فقط يك حس؟ ... فقط يك نگاه؟... فقط يك نظر؟... عادت يك حس دروني است ... ولي عادت هرچه كه هست از نظر من خطرناك است .... از نظر من فوق العاده خطرناك است ... من از عادت مي ترسم ... از اينكه عملي حرفي يا بدتر از ان كسي برايم عادت شود مي ترسم... اگر حرفي از دهانم زياد بيرون ايد ديگر عادت مي شود و احساسم را بيان نمي كند... از اينكه كاري را بارها و بارها تكرار كنم بيزارم چون برايم عادتي بس كسل كننده مي شود ... و ابن از همه برايم دردناك تر است كه انساني برايم عادت شود مثال ديوارهاي زندان ...ان وقت بايد صبر كنم ... صبر ... ولي صبر هم اندازه اي دارد ... واي بر روزي كه صبرانساني تمام شود ... ان روز است كه ديگر محبتي باقي نمي ماند ...ان زمان است كه زندگي لطفش را از دست مي دهد و اين يعني پايان دوستي ....

Thursday, November 21, 2002


مي ترسي ... تو از من مي ترسي ... از حرف هايم مي تزسي ... از نوشته هايم مي ترسي ... مي ترسي از نوشته هايم بوي تلخ جدايي بشنوي ... بوي تلخ جدايي ... دوري ميكني ... ان ها را نمي خواني ... ولي ... ولي با اين نخواندن رسيدن به جدايي ها را تسريع مي كني ... چرا از من مي ترسي ؟ ...مگد نه اينكه هر ادمي روزي جدا ميشود ... مگر نگفته بودي اگر جدايي من براي رسيدن به خوشبختي باشد با كمال ميل پيشانيم را مي بوسي و به خدا مي سپاريم ... پس چه شد؟ ...روزهاي ارامي را كه داشتيم فراموش كردي؟ ... ارامشي كه با هم و در كنار هم داشتيم ... روزهايي كه ساعت هايش به سرعت مي گذشت و خورشيد نقاب سياهي بر چهره مي زد ولي باز ما نشسته بوديم خيره به ديوار روبرو ولي صداي هم را با ولع من بلعيديم ... فراموش كردي؟ ... به اين سادگي از ياد بردي؟ ... تو از نظر من اوج كمالي ... با اينكه فاطله اي بين ماست كه هيچگاه قابل پر كردن نيست ... ولي اي عزيز ... تو برايم خود معرفتي ... پس نترس ... از دوري ها نترس ... فاصله ملاك نيست ...

من از تو دورم و تو از من دوري....بعد فاصله ازارت من دهد ... نياز كلافه ات كرده ... ايا احساسي هم هست؟ ... اينجا در اين دوري من احساست را نمي بينم ... انقدر وجود احساس برايم بيگانه شده كه در بودش شك كرده ام ...ايا هيچوقت احساسي بوده؟ ... شايد ... شايد...حتما .. ولي حالا احساس حاكم بر روابط ما نيست ... ديگر احساس مفهوم عميق 2 دل نيست ... از روزي كه احساس به نياز كرنش كرد ديگر مفهوم عمق معنايش را از دست داد ... او برايم بيگانه شدي ... فقط نيازت را مي بينم ولي ... ولي عشقت چه؟ ... مرد؟ .. به اين سادگي دلباختگي ها رنگ باخت؟ ... من وتو يك زماني ما بوديم ... ولي حالا چه؟ ... ديگر تويي ... فقط تويي ... ديگر تويي و نيازت و غرورت ... اما ... اما غرور من چه؟ ... غرورم را بشكنم؟ ... نه ... نه ... هرگز ... غرو رم ديگر شكستني نيست ... زيرا ديگر تنم خسته و روحم رنجور نيست... سرزنده و شادم ... ديگر هرگز سرم را خم نمي كنم ... سرم را با ابهت بالا مي گيرم ... واگر ببينم كه تو .. كه تو با وقاحت سر راهم قرار گرفتي ... از تو دوري مي جويم ... نمي شكنمت ولي ... ولي ديگر احساسم مي ميرد و فاصله ام به اندازه سالها من شود ... به سرزميني پناه مي برم كه تو نبا شي ...

Wednesday, November 13, 2002

من كشورم را سرزمينم را دوست دارم ... روي ان هر قدمي كه بر مي دارم و بر زمين مي گذارم همانند يك دم و بازدم برايم ارزش دارد ... سرزمينم سختي هاي زيادي كشيده از مراحل سختي عبور كرده و هنوز هم غرق در سختي هاست وليكن ... اين سرزمين مرا در بطن خود پرورش داده و من قدرش را مي دانم ... مي پرستمش ... چه زيباست وقتي قدم در كوچه مي گذارم يا در مرغزارها پرسه مي زنم... تو هم او را دوست بدار ... انجا وطنت است .. خاكي كه از ان زاده شده اي ... مكاني است كه همه جايش سراي توست ... چرا مي گريزي و مرا همراه مي بري ... پس چه كسي اين سرزميي را اباد كند؟ .... اگر اباد نباشد فرزندان ايران به چه افتخار كنند؟ ...بمان ... بمان تا در كنار هم بسازيم اين مادر زيبا ييها را .... اين بهترين هديه ادوا ر را ....
من ارزو بر دل ... تو اما نمي خواني دلم را .... من در فكر فردايي زيبا .. تو اما در فكر وصال ... من به چه مي انديشم؟ به تو؟ ... نمي دانم شايد....پاسخ اين سوالم را مي داني كه ايا مرا دو ست داري؟
تو مرا دوست داري؟ ... شايد ... از كجا مي داني ...در ... دلم اشوبي است .. كشمكش براي بروز احساس .... كدام پيروز خواهد شد؟ ... مي داني ... اگر مي داني بگو.... احساسم دارد تباه مي شود.... يك ترس كهنه بروز مي كند ...اما من يكه و تنها هستم .... در مقابل اين ترس راهي جز فرار ندارم ... ما تو ... نمي خواني .... كلامم را نمي خواني ... دردم را نمي بيني ..... دردم تقابل احساس و نياز است ... تو فقط نياز را مي بيني وليكن احساس پشت پرده گم شده است ... احساسم تنهاست ...
تا به حال از وراي پنجره از سوراخ توري به دشت نگريسته اي؟ به يك دشت كه بوي پاييز در هوايش موج مي زند و غبار پاييز بر روي كشتزار پاشيده شده؟ به گوسفنده كه بي پروا در جهت باد مي دوند وپس از افتادن اهسته گرد هم مي ايند و چه سخاوتمندانه خوراك خود را تقسيم مي كنند . به مرغابي هايي كه كنار سفيد رود نشته اندو پر وبالي به اب مي زنند و صداي فرياد شعفشان گوش فلك را پر كرده است به گنجشكي كه گروه را گم كرده و ان ها را در حالي مي يابد كه گرد دودكش خانه اي طواف مي كنند به درختاني كه با كمال دست و دل بازي شاخه هاي خود را در اختيار كلاغان سياه بال قرار مي دهند به درختان سروي كه دل اسمان را پاره كرده اند و غرورشان باع شده كه اسمان هم به تعظيم در ايد به چراغ كلبهچوپانان خسته كه شب بر گرد اتش اجاق پا را دراز كرده تا كه گرد خستگي را از تن بزدايند.
ايا تا به حال به سنجاب ها خيره شده اي؟ چه معصومانه با هم فندق تقسيم مي كنند و چه مضلومانه در جلوي روباه التماس مس كنند.
همه اجزاي جهان تسبيح او را مي گويند... همه دنيا به دست اوردن دل او هستند ... و من اينجا چه بي كار نشته ام ... چه وقيحانه دست به گناه مي الايم ... و تو... چه بزرگوارانه ... چه ... واي زبانم قاصر است .. چه ..چه ... من را مي بخشي .... من را بخوان ... به سويت مرا بخوان ...

Thursday, November 07, 2002

بهانه ... بهانه .... بهانه می گیرم ... مگر از قید این تعلقات رهایی یابم ... تو ... تو ... بهانه می گیری تا از توضیح دادی خلاصی یابی ... من به دنبال سر نخی می گردم تا محکومت کنم ... تو اما به دنبال دروغی تا روحم را ارام کنی ... من نیاموخته ام که چطور احساسم را بیان کنم ... تو اما می دانی ولی دریغ می کنی ... من به دنبال تو و تو به دنبال من ... هیچ کدام نمی رسیم ... من در رویا و تو در رویا ... من در بند گذشته و تو اسیر اینده .... من می نویسم و تو می ترسی بخوانی ... من می نویسم و تو عاشق می شوی ... تو نمی گویی و من دور می شوم ... من در حسرت دیدار تو و تو در بند خرافات ... من می گویم تا تو را شریک کنم ... اما تو در فکر پناه دادن من هستی ... من اینجاو تو انجا ... فاصله ای نیست ...اما دل ها دورند ...من می گویم تو نمی شنوی و این ناشنیدن خود را به بیان نکردن من نسبت می دهی ... من اینجا و تو انجا ... فاصله زیاد است اما دوستی ها زیاد ... من ... تو ... پس کی ما؟ ...اما به خاطر داشته باش من اینجا تو انجا ... فاصله هست و نیست اگر تو بخواهی ...

Wednesday, November 06, 2002

چه زیباست دوستی ها و محبت ها... من امروز چه حس غریبی دارم ... حس می کنم که معنی دوست داشتن را نمی دانم ولیکن احساس می کنم یک نوع حس محبت درونم وجود دارد که می خواهد ازاد شود ولی به دلیل اینکه دلیلش را نمی داند پنهان مانده ... واقعا من ادم بی پناهی هستم و می خواهم به دیگران پناه برم؟ یا اینکه فقط دلیل محبت دیگران را نمی دانم؟ ... چه سخت است نشستن و به این موضوعات اندیشیدن در حالی که از ته دل فریاد ارامش برون می اید ... دوست دارم معنی مهر را حس کنم بدون اینکه بترسم ... من از محبت بیش از حد می ترسم ... من از فرو کش کردن احساس می ترسم ... من از عشق می ترسم ... کجایی ؟ ... پس چرا پیدا نمی شود ان پیر مغان تا به من بیاموزد رسم محبت را؟ ...................................

Tuesday, November 05, 2002

ترسیدم .... وقتی دنبالم کرد ترسیدم شاید به این دلیل که می ترسیدم من را از بین برد... چنان بی حرکت نشسته بودم که فقط می دیدم وای قدرت تصمیم گیرن از من سلب شده بود ... پناه... البته پناه گاهی هم نبود و فقط می توانستم فرار کنم... به میان جمعیت گریختم ولی حتی ابهت افراد هم از ترسم نکاست ... لرزیدم ... من.. من ...از شدت سرما کرخت شدم .... او می امد و من می گریختم .... نمی بینمش ... دیگر در اطرافم نیست... دعا کردم... زیر لب داشتم دعا زمزمه می کردم .... برگشتم به امید اینکه نباشد .... در کمین من نشسته بود ... وای پروردگارا... چه کنم؟ ...فقط میتوانم به راهم ادامه دهم ... او مرا ندید ... من گذشتم ... از دروازه عبور کردم .... او بیرون است در کمین من ...
ناراحتم .... گرفته ام ... حس عجیبی دارم در عین ترسیدن احساس جسارت می کنم ... پناه بردم به خانه ... به گوشه ای پنهان در انجا نشستم به انتظار دیداری مهر انگیز... اغوشی پر مهر می اید ولی من هنوز سایه اش را حس می کنم ....
سردی وجودش را تیرگی نگاهش را ... نفرتش را ...

Monday, November 04, 2002

به معنویات یا بهتر بگم به اتفاقاتی که فقط میشه با معنویات انها رو توجیه کرد اعتقاد دارین؟ من امروز یک صحنه ای دیدم که نمی تونم توجیه کنم چه اتفاقی افتاده..... مرحله یقین یعنی چی؟ واقعا وجود داره یا فقط برای اینه که ما کوته فکر نباشیم؟ واقعا کسی وجود داره که به این مراحل برسه؟ اگر یکی از شما که اینو می دونین به من کمک کنه فکر کنم یم نفر رو ارشاد کردید چون من دارم به مرحله پوچی می رسم هر چی میرم جلو انگار بیشتر گم میشم این به خاطر روح منه یا اینکه من ظرفیتش رو ندارم؟ یا اینکه توی طالع من این قسمت ثبت نشده؟ ... نمی دونم یک هو چی شده بعضی افراد خیلی پاک هستن که هاله ها از پیش انها کنار میره و این باعث میشه ما اونها رو بهتر ببینیم یا اینکه من به کلی چشم هام ایراد پیدا کرده چون من نه پاک هستم و نه به یقین رسیدم .... واقعا گیجم....

Friday, November 01, 2002

می دونین ادما چرا مست می کنن؟ خوب شاید به این دلیل باشه که راهی جز اون برای رفع کسالت روحی خودشون نمی شناشند.... ولی با این حال من خیلی از مستی بدم میاد چون تو این حالت شان ومنزلت انسان ها از بین میره چون خواسته یا ناخواسته حرکاتی می کنن که نه می تونن جلوشو بگیرن و نه از اون ناراحت میشن و بعدا هم هیچ به خاطر نمیارن چه دسته گلی به اب دادن ولی بیچاره اون کسی از افراد خانواده که همراهشونه چون از خجالت تقریبا نمی تونه شد بلند کنه من نمی خوام تکلیفی مشخص کنم بلکه فقط هدفم اینه که بگم ملاحظه در مورد هر چیزی خیلی خوبه مخصوصا وقتی اراده از بین میره می تونیم جلین از بین رفتنش رو بگیریم...
ولی یک نوع مستی دیگه هم من می شناسم که خیلی ها دچارش هستن و اون مستی عشقه که چشمهای ادم رو کور می کنه و وقتی چشم باز کردی می بینی که هیهات جوونی وعمر رفت بدون اینکه عقل ذره ای دخالت کنه و به نظر من ادم بهتره یک عمر سیاه مست باشه اما یک دقیقه عاشق نباشه چون اولی بیداری داره دومی خیر

Thursday, October 31, 2002

دوری چه معنایی داره؟ در مورد افراد مختلف فرق میکنه یا این فقط یک حس درونیه؟ ... وقتی یکی بگه دور شدیم این فقط معنای فاصله رو میده یا دو شخصیت هستند که دور شدند یا دو دل؟... اگر فاصله باشه همیشه جبرانش امکان پذیره در مورد دو شخصیت هم می توان با حرف زدن فاصله ها رو از بین برد... ولی امان از دل... واقعا دو نمیشه کاری کرد یا این که ما سعی نمی کنیم... دوری واژه خیلی تلخیه وای بر اون روزی که واقعا سراغ ما بیاد در این صورت دو کار می کنیم یا از طرف خوشمون میاد و سراغش می ریم یا اینکه.... ( از خوشحالی بال در میاریم) ... ولی با این حال هر وقت به جدایی فکر میکنم یاد مرگ میاد سراغم... شاید به این خاطر باشه که جدایی رو مرگ عاطفه می بینم... خیلی سخته ادم خودش رو دور ببینه و کاری نکنه شایدم بهتره بگم کمال بی احساسیه...
شده یک شبح رو در تعقیب خودتون حس کنین؟ وای....

Wednesday, October 30, 2002


بر چهره گل نسيم نوروز خوش است
در صحن چمن روي دلفروز خوش است
از دي که گذشت هر چه گويي خوش نيست
خوش باش و ز دي مگو که امروز خوش است
تا حالا اون دنیا بودین؟ من هستم............. خیلی کیف میده... عالیه ... بهترین نکته اش هم سر رو ابرها پرواز کردنشه... وای که چه شا دیه غریبی.... دلم می خواهد هوار بزنم... چند شب پیش این کار رو کردم... چه عالیه .. منتها از دست نگهبان دانشگاه هم در رفتم ... چه شورغریبی.. دارم خل میشم ... وای که نگوووووووووووو... اخرش امشب یا گوش هام کر میشه یا همسایه ها میان شکایت ... امروز انقدر شادم که به صد دفعه خاموش کردن ماشینم هم اهمیت ندادم خیلی خونسرد منتها بیچاره پشتی ها هر چی حرف بلد بودن نثارم کردن... خیلی کیف داد فقط اگر سرفه اجازه بده کیفم کوکه...
نازنین عاشق به دیدنم بیا....
چه عاشقونه..........

Tuesday, October 29, 2002

چه قدر دلتنگی ها سخته ولی پایان یافتن گرفتاری به اندازه به وجود امدنش ادم رو خوشحال نمی کنه

Friday, October 25, 2002

هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود .... بگذرد ازهر دو جهان بی حد و اندازه شود
خاک سیه بر سر او کز دم تو تازه نشد .... یا همگی رنگ شود یا همه اوازه شود
هر که شدت حلقه در زود برد حقه زر .... خاصه که درباز کنی محرم دروازه شود
اب چه دانست که او گوهر گوینده شود .... خاک چه دانشت که او غمزه غمازه شود
روی کسی سرخ نشد بی مدد لعل لبت .... بی تو اگر سرخ بود از اثر غازه شود
ناقه صالح چو ز که زاد یقین گشت مرا .... کوه پی مژده تو اشتر جمازه شود
راز نهان دار وخموش ور خموشی تلخ بود .... انچ جگر سوزه بود باز جگر سازه شود


مولانا

Thursday, October 24, 2002

شکست خورد.... بزرگترین شکست ناپذیر دنیا شکست خورد... با خواری در هم شکست... انچنان سخت که تا مدت ها جرات سر بلند کردن را ندارد... می خواهد انتقام گیرد ... ولی می بیند که طعمه از تیررس دور شده....نالان است و زاری می کند... بیچاره شده... ولی چرا؟... واقعا چرا؟.... چرا من باید از شکستی که بر او وارد امده این چنین شاد باشم؟... این از سنگدلی من است یا از بی رحمی او در گذشته؟.... اگر ازسنگدلی من است که وای بر من ولی اگر نه.... شما قضاوت کنید کدام جواب است؟.... ایا حق است که بر جفایی که او کرده اشک بریزم ولی بر زبونی و خواری او فریاد شادی نکشم؟.... ولی من شادم و هرگز این لحظات شگفت انگیز را از یاد نمی برم... سالها او بر من خندید و این بار نوبت به من رسیده... شاید بهتر باشد که خودش اقرار من کرد که اشتباه طعمه را انتخاب کرده... ولی او باز به کارخود ادامه می دهد با اشخاص دیگر... ولی بدان که هستند کسانی که می توانند تو را در هم بکوبند هر قدر که فکر کنی با نفوذی....
من تو را شکستم ای روزگار بی رحم... از نقطه ای که انتظارش را نداشتی....

Tuesday, October 22, 2002

ساعت 5 صبح و من از شدت مریضی خوابم نمی برد حیران و سرگردان نشسته ام... این روزها درهای گشایش یکی یکی دارند گشوده می شوند... من احساس خوبی دارم و مقداری هم احساس غبن.... شاید تجربه ای تلخ بود ولی خیلی چیزها اموختم...شاید سنجیدن هدف بود ... صبر یا اینکه شجاعت... هیهات من در هر دو شکست خوردم... نمی خواهم کار خودم را توجیه کنم یا اینکه با نوشتن سبک شوم این بار می خواهم عذر گناهان را به جا اورم... ولی افسوس این دردی است که مرهمی جز گذشت زمان ندارد و من به انتظار زمان نشته ام..... ولی اعتراف می کنم که به پایان اسارت روحم را نزدیک می بینم.... شکر... ولی گاهی اوقات درک نکردن دلیل بر گمراهی بی تجربه گان می شود... شاید بعضی اوقات انتظار رفتاری گرم می رود ولی تنها چیزی که در بقچه احساس خود داریم و دریغ می کنیم همین است.... دلخوری کی دانم ولی طلب عفو دارم... ببخشای بر من... شاید باری گران بود ولی شانه هایم نتوانست این بار را تنهایی به دوش کشد و به تو پناه اورد... . تو اغوش باز کردی بر رویم و من را شرمنده کردی... شرمنده بزرگواری خود... جز دوست داشتن تمام عمر چیزی نیست که بتوانم نثار کنم.....

Thursday, October 17, 2002

امشب این جوری شدم اشکال داره؟ عشق وگناه

Wednesday, October 16, 2002

این نامه رو شنبه گرفتم نظرتون؟
بي بي گل من نمي دونم تو چرا اينقدر در آسماني ولي از
نوشته هات پيداست كه خودت هم در باره خودت ترديد داري.
چرافكر مي كني حرف ديگران مهم است. من خيلي وقت است
مطالب را مي خوانم نه فقط در مورد تو در مورد همه وبلاگي
ها. خودم فعلا فقط نظاره گر هستم و گاه وقتي به يكي
جواب مي دهم. اين بار چون تو نوشته بودي يكنفر از نوشته
هات ايراد گرفته فكر كردم حتما برات بنويسم. اولا اكثر
افراد كه وبلاگ مي نويسند فقط براي اين است كه بار
خودشان را سبك كنند يا مثلا چند تا دوست جديد پيدا كنند.
مهم اينه كه بتونيم با ديگران ارتباط داشته باشيم حالا
از هر طريقي شده فرق نداره. راستي يك چيز ديگه چرا شما
جوانها همه اينقدر گرفتار افكار و عم و غصه هستيد.
شايد بخواهي بداني من چند سال دارم . بهرحال فكر كنم از
تو 15 سال بزرگترباشم. همين كافي است كه بتوانم در مورد
جوانها قضاوت كنم. راستي تو كجا ميري كه نيستي و هي
خداحافظ و سلام داري؟
از من بشنو كه فقط خودت باش و تا هرجا كه فكر كردي خوب
است از تصميم خودت پيروي كن. ديگران دائم منتظرند كه به
ديگران كنايه بزنند و انتقاد كنند. فكر كن اگر توهم
مثل فروزان شده بودي و الان اينجانبودي ديگر افتابي بود
كه غروبش را زيبا توصيف كني. ديگر كسي ازتو انتقاد مي
كرد. راستي تو عيب فيزيكي داري. مثلا لب شكري هستي يا
يك پات كوتاه است كه مورد تمسخر عمومي باشي؟ اگر نيستي
همين شكر دارد كه عيب ظاهري نداري. نمي داني چقدر سخت
است بعلت عيوب ظاهري مورد تمسخر واقع شدن. چقدر سخت است
بعلت كوتاهي پا از قافله عقب ماندن. سختي ايناست. اگر
تو هم اين دردهارا ميشناسي بگو تا باهم راجع بهش صحبت
كنيم.

اشكبوس

Tuesday, October 15, 2002

من اسیرم...اسیر دست یک نامرد....تنها هستم... تنها تر از حقیقت....اسیرم و دردمند و در بند....و چه سخت است از کمند او بیرون امدن.... گریه.... می خواهم گریه کنم....گریه ای از عمق وجود از جایی که زمانی ماوای جوهرم بوده..... من... سردم شده..... دلم پر از نفرین است ولی..... بیرون نمی اید... من زندگی می خواهم....مرا ببخش....چرا... چرا اینقدر سنگینم... چرا گلویم از بغض نهان دردناک است.... درد... ای کاش عمری با من بودی ولی او نبود..... من دلی می خواهم تا نجاتم بدهد.... راه.... راه فرار کجاست؟... من اسیری هستم که از ترس زندانبان می میرم... بمیرم.... بمیرم تا بلکه اسارت پایان یابد..... کمکم کن............ اسیری هستم که محکوم به پرستیدن زندانبان وزندان هستم.... امید... امید فقط به تو دارم...2 بال می خواهم....

Monday, October 14, 2002

من امدم!
راستی به خاطر یکی از دوستان که از نوشته های من تعریف کرده بود در مسابقه ادبی دانشگاه شرکت کردم
فعلا خسته ام فردا بیشتر می نویسم

Friday, October 04, 2002

امروز دلتنگم و چرای این موضوع رو هم نمی دونم... شاید بشه به کلافگی تعبیرش کرد شایدم به غصه...
دیروز یکی از خوانندگان محترم وبلاگم من رو مرهون لطفشون کردن و من رو خیلی با الفاظ زیباشون مستفیض کردن و من رو ادم جلفی خوانده بودن و متاسفانه فکر کردن که من برای این مطلب می نویسم که همه از زندگیم با خبر بشن ولی متاسفانه دقت نکرده بودن که از این وبلاگ تنها چیزی که بیرون نمیاد زندگی خصوصی منه من فقط می خوام افکارم رو خودم و مخصوصا دیگران نقد کنن چون چیزی که پوشیده و بدون نقد بمونه فاسد میشه و این رو یکی از بهترین دوستانم یادم داد و من می خوام شما افرادی که منو می شناسید یا حتی نمی شناسید قضاوت کنین تا من به دلیل اینکه می دونم تعداد زیادی! این سطور رو می خونن دچار فساد نشم دچار غرور و غیره... هیچ وقت نخواستم که با نوشتن این سطور افراد رو تحت سلطه خودم در بیارم اخه مگه من کیم که اینقدر خودم رو بالا ببینم که بر مردم تسلط کنم مگه ما درعصر ماقبل تاریخ زندگی می کنیم که ارباب رعیت داشته باشیم؟ ... نه... به تمام زیبایی های دنیا قسم یاد می کنم که قصدم فقط نقد خودم و اشنا شدن بیشتر دوستانم با من بوده... از نظر من وبلاگ یعنی اینکه بیان احساساتم و چون در اوقاتی که احساساتی میشم همیشه دوستان یا دلسوزانم پیشم نیستند بنابراین می نویسم تا بعدا اگر اهمیتی براشون داشت بخونن... می نویسم تا فراموش نکنم... می نویسم چون فکر می کنم کار درستی می کنم... من حدود رو رعایت می کنم هیچ وقت نه قصد توهین دارم نه قصد ایجاد سو تفاهم... می نویسم چون با نوشتن روحم ازاد میشه از بند تعلقات ... می نویسم چون لذت می برم و اگر هر توهینی به هر کسی کردم جز شرمندگی نمی تونم کاری کنم و اینجا کتبا عذرخواهی می کنم......

Thursday, October 03, 2002

امروز دلم می خواد خیلی بنویسم یا کلا حرف بزنم ولی هیچ کس نیست منو تحویل بگیره و من از پر چونگی دارم دق می کنم خوب وبلاگ برای همین خوبه که من بنویسم خالی بشم ولی برای خواننده کسالت بار!
می دونین می خوام بنویسم ولی انگار گیر کرده بیخ گلوم! شاید هم به این دلیل باشه که چیز خاصی ندارم بنویسم ولی این چند روز به خودم قول دادم زیاد حرف بزنم چون تا 2 هفته میام خونه و بدون این صفحه دق می کنم این دانشگاه هم داره عصاره وجودم رو می گیره فقط امیدوارم این یک ترم رو دوام بیارم باقی رو ترم دیگه دعا می کنم!
خوب چرندیات کافیه برسیم به درد دل...
اصلا دستم یارای نوشتن ندارد انگار منتظرم.... که یک باره در باز شود و دستی مهربان به درون اید و من را از گریبان بلند کند به مکانی برد نااشنا برد...... ولی چرا نااشنا؟ شاید این که به دلیل که از به حوادث سپرده شدن غرق در لذت می شوم...شاید به این دلیل که از یک نواختی می هراسم...نمی خواهم برای روزگار فقط متاعی باشم برای معامله... نمی خواهم یادم به پژمردگی بگراید... می خواهم زنده بماند هر چند سخت همچون او که لسان الغیب نامیدندش و با ورق زدن هر برگی از دفترش خاطره ای به یاد می اید وانسان را سخت شگفت زده بین زمین خاکی و اسمان نیلی رها می کند به امان او....ذره ذره وجودم... تک تک اعضایم هوای کوی یار دارند ولی چرا درسترسی امری ناممکن می شود در اوج نیاز؟ ایا نیاز ها نا معقولند یا ظرفیت تکمیل است؟... همچون کودکی در خواب به ارامش رسیدم ولی ایا ارامش همیشه ارزش به دست اوردن را دارد؟... ارامش من به قیمت شکستن دلی و مجروح شدن گلی از باغ بهشت بوده است... ایا بهای پرداخت شده با متاع خریداری شده برابری می کند یا این ها فقط توهمات این ذهن پریشان وافول کرده من است؟ ...این چه دردی است که در اشتباهاتم حضوری چشم گیر دارد و مرهمش پوزشی از ته دل؟... من... ما........ ذهنم خالی شده...مرهمی خواهم برای عمق وجودی پاک که من الودمش بی انکه بخواهد یا حتی تصورش را کند... کشتمش بی انکه حتی اخرین خاسته اش را اجابت کنم... و او چه معصومانه به من خیره شده بود... حتی معنی منجلاب را نمی دانست . من به خیال خود او را به اوج ارامش رسانیدم و او تنها نگاه می کرد و خودش را در اغوش من رها کرده بود من چنان بلای بر جانش انداختم که از بامدادان تا شامگاهان التماس می کند که نجاتش دهم و من انقدر مغرورم که حتی یارای این را ندارم که "نمی توانم" را بیان کنم و او چه مظلومانه این بار را به دوش می کشد ودم نمی زند و من هر روز شرمنده تر از دیروز چشم در چشمش می دوزم و وقیحانه خواسته های او را نادیده می گیرم...هر روز دست یاری به اسمان دراز می کند و فقط جواب می شنود که صبر کن و او با چه امیدی و با چه توانی صبر می کند من نمی دانم ولی از دور برتوانایی او درود می فرستم و بر ناتوانی حسرت....صبرش فزون باد....

Wednesday, October 02, 2002

از صبح همین طور بود. به محض بیدار شدن صبح به خیر گفته بودم. خنده ام گرفته بود. همه وقت چای ریختن هم به جای یکی دو استکان چای ریختم. این بار کمتر خندیدم. توی کوچه اولین باد پاییزی داشت می وزید. یاد دگمه لباست افتادم که خیلی وقت پیش گم شده بود. بلند گفتم باید لباس گرم بخریم. عابری که صدایم را شنیده بود چپ چپ نگاهی کرد و زیر لب خندید. پسر بچه ای داشت از مدرسه بر می گشت. لی لی کنان راه می رفت و شعر می خواند. گفتم چه شور و شوقی می بینی؟ ظهر قبل از انکه سوار اسانسور شوم قدری مکث کردم. در را نگه داشته بودم. شرط ادب بود که تو اول سوار شوی. عصر توی اتوبوس ان ته را نگاه می کردم. نگران بودم که جا پیدا کرده ای یا نه. غروب رنگ نارنجی افتابی که داشت پشت برج های بلند فرو می نشست اسمان رو به رو را مثل نقاشی ابرنگ بچه ها کرده بود. گوشه اسمان را با دست نشان دادم و این را با صدای بلند گفتم.
شب دوبازه حواسم پرت شد و دو استکان چای ریختم. این بار اما گریه کردم. تنها نبودم امروز. با من بودی همه جا!
ناصر کرمی به نقل از همشهری

Monday, September 30, 2002

من برگشتم دلتون یک ذره تنگ شده بود؟ لابد بله................!
راستش خیلی بهم خوش گذشت ولی تا اومدم باز رفتم تو لباس گرگ انگار اونجا یک پرنده بودم ولی تا برگشتم باز بالم شکست اونجا چنان تو باد غرق بودم که انگار من جزئی از باد بودم و چنان باد منو سرمست وشاد می برد که دیگه بعد مسافت اهمیت نداشت فقط من مهم بودم و باد و نظاره گر ما خورشید!
گیلان رو دوست دارم انگار سالهاست که من می شناسمش فقط گم کرده من بود و حالا که پیدا شده چرا باید ندیده بگیرمش؟ چرا باید خوشی از من دریغ بشه؟ وقتی که نفس می کشم انگار خداوند در روحم خونه می کنه و وقتی نگاهم به شالیزار می افته انگار تازه ابهت این دنیا رو می بینم واینقدر مست میشم که حتی چشمم تاب باز ماندن رو پیدا می کنه و من می خوام با چشم بر هم گذاشتن با ابدیت پیوند بخورم ولی انگار این روح سرکش اصلا قصد ارام گرفتن نداره و می خواد با این مردم باز زندگی کنه ولی پس این همه زیبایی رو چه جوری باور کنم؟ چه جوری خاطرش رو تا ابد حفظ کنم؟ من ناتوانم...........
من در حال پروازم..................
من یارای نوشتن ندارم....................
من...................................................

Friday, September 27, 2002

دیشب یک نفر اصطلاح جالبی به کار برد و به من گفت از دل برود هر انکه از دیده برفت ... یعنی ما ادما اینقدر بی غیرت و بی احساس شدیم که تا چند روز یکی رو نمی بینیم از یادمنون می روند؟ اگر این جوری شده باید برای همه بشریت تاسف خورد.... ما به دنیا اومدیم که دوست داشته باشیم ودوست داشته باشند ما رو به دنیا اومدیم که دلتنگ بشیم و دلتنگ بشن برای ما نه اینکه عین حیوانات تا حتی مادرشون رو از دست میدن فقط چند روز دلتنگ باشیم و بس..
به خدا خجالت داره....
اگر من یا هر ادم دیگه ای بخواد دیگران رو فراموش کنه احتیاج به دوری نیست چون ما موظف به تحمل دوستان نیستیم بلکه از روی عشق قلبی با اونها شاد زیست میکنیم پس این حرف برای ما چه معنی می تونه داشته باشه...
خوب من میرم و دوشنبه شب بر می گردم تو این مدت کمال سعی رو در از خاطر بردن من بکنید شاید زندگی با فراموش کردن من رنگ وفا عشق محبت و صفا بگیره..... امین یا رب العالمین!

Thursday, September 26, 2002

دلم می خواد پر بکشم شایدم از این دنیا برم به جایی پر از مهر و وفا یک جایی که اغوش همه از محبت سوزان باشه و من بتونم توی این محبت غرق بشم اینقدر از خود بی خود که حتی روز وشب رو تشخیص ندم من باشم و یک دنیا امید و دونستن این مطلب که همه این خوبیها از ان منه دارم از فرط غصه می لرزم سوزش سرما رو حس می کنم اول یک دنیا بغض داشتم حالا یک دنیا اشکه که سرازیره و من دارم به سوی اینده ای ناشناس گام بر می دارم ولی دلم خبر از روزهای تنهایی میده و می دونم و دلم یک سینه پر مهر می خواد...........
چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را
که کس مرغان وحشی را از این خوش تر نمی بیند
اینقدر این چند روز کار داشتم و وقتی رسیدم خونه خسته بودم که دیگه نای نوشتن نبود با این حال پوزش می طلبم..!
چند روز پیش رفته بودم عروسی.. خیلی خوش گذشت با اینکه یک مقدار زیادی همه به ما زل زده بودن که من علتش رو نفهمیدم ولی با این حال به رفتنش می ارزید! تو این عروسی ها می دونین چرا همه زل می زنن؟ اکثرش به خاطر اینه که یک پسر دم بخت! دارن و می خوان یک عروس خانواده دار! که من نمی دونم از روی قیافه و لباس از کجا میشه پی به این مسائل برد می گردن و اگر دیدن چند نفر با انگشت نشانتون میدن ودر گوش هم پچ پچ می کنن بدونین که مادر شوهر پسندیده فقط یک مشکل کوچیک می مونه که اون هم پسندیدن اقا داماده که اونم به لطف اعتصاب خانم والده و نفرین کردن و شیر گرانقدرشون رو حرام بر داماد عالی مقام کردن فیصله میابه واگر روز خاستگاری شما هم بله بگین دیگه مشکلی نمی مونه.... ولی اگر دیدن که بعد از پچ پچ قیافه طرف رفت تو هم بدونین که ای داد بی داد به خاطر اینکه لباستون یک ذره زیادی باز بوده یا چاک دامنتون یک مقدار بالاتر از معمول پرنده بخت از خونتون پر کشید منتها اصلا ناراحت نباشین چون یک تجربه خوب کسب کردین برای عروسی اینده...
منتها وای بر روزی که خاستگاران محترم ( که شما رو در عروسی دیده) تشریف فرما بشوند و شما یک عمل اشتباه انجام بدین و بگین نه! اونوقته که به انواع لقب ها از جمله ورپریده و بی لیاقت و ... که اینها محترمانش بودن! ملقب میشین ولی یک لطف بزرگ در حق اقا داماد کردین که تا اخر عمرش مدیونتون می مونه میگین نه امتحان کنید بی ضرره!
با این حال عروسی کلی خوش گذشت ممنون!

Monday, September 23, 2002

من برگشتم شاید به حال هیچ کس فرقی نکنه ولی گفتم شاید خواستید بدونید...!
من از هفته دیگه به طور قطعی 3 روز اول هفته رو نیستم بازم میگین اخه به ما چه(؟) ولی بازم گفتم برای دل خودم که برای تهران و عزیزهام و دوست هام و این وبلاگ تنگ میشه... فکر نمی کردم که اینقدر بهم فشار بیاد ولی از اول گفتن خود کرده را تدبیر نیست! خوب نیست دیگه پس برای کسب علم از امروز که اول مهر بود پیش به سوی دانشگاه رفتم ولی از هفته دیگه واویلا..!
امروز که داشتم با یکی از بهترین دوست هام حرف میزدم دلیل اینکه چرا این صفحه رو درست کردم گفتم شاید شما هم بخواهید بدونید اولش شاید قکر کردم که ساده اس و بقیه هم هنر نکردن که مطلب می نویسن و من هم بلدم بعد که ساختم دیدم هرکی 2 تا زبون برنامه نویسی بلده برنامه نویس نیست...! مثل من! شایدم حسودیم شد که چرا همه اینقدر قدرت بیان دارن و من نه! و شهامت دارن بگن که ما چه جوری هستیم البته بدون تظاهر... برای قدرتمند شدن خودم شروع کردم... شایدم قکر کردم که اگه همه می خوان خاطرات بنویسن من شروع کنم شرح دادن خودم شاید منو یک کم بشناسین البته بازم مهم نیست چون اگه بشناسین یا نه با شخصی که بتونه بهتون کمکی کنه حالا در هر زمینه ای اشنا نشدید و این یعنی خوندن بدون هدف.........! ولی به هر حال من این صفحه رو خیلی دوست دارم و می نویسم تا وقتی که باشم...
نتیجه گیری اخلاقی: ارته میس مغرور است!
نتیجه گیری عاطفی: من ادم ها رو خیلی دوست دارم مخصوصا عزیز هام رو...
نتیجه گیری علمی: ندارد!

Saturday, September 21, 2002

چقدر سخته جدایی ودوری حتی اگر با کمال میل صورت بگیره باز پشت سرش یک غم بزرگ موج می زنه... من خودم می دونم کاری که می خوام انجام بدم سخته ولی اگر دائم بهم بگین سخته درد ناکه و از عهده من خارج خوب من دلسرد میشم.. این بی انصافیه که در این سختیها شما فقط خودتون رو می بینین یکی نگران ندیدن من یکی نگران نشنیدن صدای من دیگری غمگین نرسیدن محبت ولی مگه هر ادمی در موقعیت من باشه نمی تونه همه رو با هم انجام بده؟ یا مگه این فقط درد شماست؟ اگه هر کدام شما یکی از ایندرد ها رو دارین من باید بار همه رو به دوش بکشم چون شما فقط خودتون رو می بینین ولی من که در وسط جمع شمن هستم باید درد همه تون رو بکشم.....
چرا فکر می کنی من نمی تونم؟ چرا فکر می کنی من مصرف کننده هستم نه مولد؟ مگه چند وقته منو می شناسی؟ مگه من تا حالا تقاضای کمکی داشتم که این جور بی رحمانه داری عمل انجام نداده منو محکوم می کنی؟ بذارین من امتحان کنم شاید سر بلند از امتحان بیرون امدم.... اگر مردود شدم انوقت حق داری محکوم کنی ولی حالا نه........... من شاید کوچک شاید بی تجربه ولی من کسی نیستم که بذارم گرگها درسته منو بخورن پس نه غصه بخور و نه بغض کن نه پشت سرم اشک بریز من میروم اما قول میدم سر بلند برگردم.... انچنان سر بلند که متعجب بشی ... اما این کار رو نمی تونم انجام بدم وقتی بدانم هیچ پشتوانه ای جز اراده خودم ندارم اما اگر بدانم کمکم می کنی و توا نایی های من باور داری....


من میرم اما نه جای دور فقط برای مدت کوتاهی شاید من جسما نباشم اما تو روحم رو حفظ کن همه چیز ادم به روحش وابسته است شاید چند روزی حتی نتونم بنویسم یا حتی صدای حرفم یا به قول خودت صدای تایپ هم نیاد ولی من که هستم و به ارامش عجیبی می رسم وقتی ببینم که واقعا منو دوست داشتی و موقع برگشتن بتونم سر بخورم تو بغلت و اغوش پر مهرت رو حس کنم وشاید یک فریاد که هیچ وقت شاید نزنم ولی واژه "دوستت دارم" از چهره ام عیان باشه....

به امید روزهای سرشار از عشق... بیشتر از این... و امروز.....




Friday, September 20, 2002

امروز یک مطلبی در مورد مزاحم تلفنی وفواید و مضراتش براتون بنویسم شاید حداقل یکی رو ارشاد کنه....!
ما یک عدد مزاحم تلفنی داریم که فقط با من سخن میگوید و بقیه چون کلاس اواز نرفتن حالا یا استعداد نداشتن یا دوست نداشتن بگذریم و چون من رفتم و به علت زیبایی صدا بارها از من در خواست کردند به ارکسر ملی بپیوندم ولی به علت داشتن تعدادی شوهر بسیار بسیار غیرتی از پذیرفتن ان معذور بودم و به همین علت صدای اینجانب شهره خاص وعام است لذا این مزاحم گرانقدر فقط تمایل به انجام مکالمه با من نشان میدهد و تا گوشی تلفن را بر میدارم شروع به گفتن کلمات ناموسی از قبیل " قربونت برم" یا " دوست دارم " و کلمات ناموسی دیگر که من به علت معذوریات اخلاقی که در قبال کودکان و بزرگانی که به علت غیرت و تمایل به جاری کردن جوی "جوق سابق" خون دارند واین روزها به علت مشغله زیاد فرصت رفت وروب ندارم که پشت سرشان اثار جرم را از بین ببرم از گفتن شان معذورم می کند و اینجانب بارها درخواست خود را مبنی بر تمام کردن اینگونه مسائل ضد اخلاقی مطرح کردم ولی گویا درخواست در دادگاه رد شده ودر مرحله تجدید نظر است با این حال بنا به گفته بعضی منابع معتبر امید چندانی به ان هم نیست و به همین دلیل با چند صاحب نظر در این مورد صحبت کردیم که مشروح ان به شرح زیر است:
مشاور 1: ای بابا خانم عزیز قصد بدی که نداره می خواد اوقات فراغت پر کنه شما پول دارها امکانات دارین ورزش کنین و با ماشین باباتون وبیرون برین اینها چی کار کنن؟
راه کار: بگذار مدرسه ها باز بشن تموم میشه!
مشاور 2 : خانوم جون باهاش دوست شو تموم میشه!
راه کار: به علت داشتن تعداد زیادی شوهر معذوریم!
مشاور 3 :من اگر جای شما بودم مثل خودش رفتار می کردم...؟؟؟؟؟؟
راه کار : نتیجه اینکه مزاحم مطمئن شد ما بلا نسبت عاشقیم!
مشاور 4 : او را به یک مرکز تخصصی مشاوره دعوت کنید ...!
راه کار : ما دعوت کردیم کو گوش شنوا که برود...

نظریه رفتن به مخابرات محل را هم مطرح کردیم جواب این بود...
یک عدد فرم پر می کنید و تلفن شما تحت نظر می شود و هر بار که مزاحم تماس گرفت یک دگمه خاص ( بستگی به منطقه مخابراتی دارد) را فشار داده و چون مزاحمان خیلی احمق هستند هیچگاه گوشی را می گذارند..!
اگر گذاشتند که هیچ ولی اگر نگذاشتند شما وظیفه دارید او را حداقل 30 ثانیه معطل کنید و این کار ظرف 24 ساعت باید 3 بار تکرار شود تا نتیجه دهد که خوشبختانه نمی دهد و مزاحم مورد نظر همچنان سر جهاز شما باقی می ماند!

Wednesday, September 18, 2002

امشب گریه امانم رو بریده امشب تنهایی و غصه امان از کفم بردن دنبال کسی می گردم که سر بر عمق روحش گذارم تا شاید اندکی روحم ارام شود ولی سر به هر طرفی می چرخانم همه دردی بر کوله بار حسرتم می گذارند و من هر لحظه سنگینی را بیشتر بر شانه هایم حس می کنم و وقتی چشم می گشایم و هوش وحواسم باز می اید از این سنگینی می هراسم چون دردش از طاقت من بیرون است و هیهات بارم را کجا زمین گذارم.
چقدر دلتنگ کننده است وقتی سر پناهی را در نزدیکی نمی بینیم ........ من می ترسم از اینده ای نا معلوم از ادمهای اطرافم من از حس های نا شناخته درونم می ترسم من از اویی می ترسم که نمی دانم فردا مرا چگونه خواهد دید ایا به همین زیبایی یا همانند عقابی که در پی شکار اوست. من خیلی خودخواهم مدام از خودم سخن می رانم ولی چه کنم که اشک امانم را بریده و غم خم چون پتکی بر سرم فرود می اید و من زبونم.... در رویارویی با او ضعیفم من می ترسم می ترسم می ترسم می ترسم می ترسم می ترسم می ترسم می ترسم می ترسم می ترسم می ترسم می ترسم .......................................................................
امروز قدم که بر میدارم انگار مه در اوجم... اوج احساس........ اوج مصونیت .....و اوج نیاز....
ما در این کوچه باغ ها قدم بر میداریم ومیگذریم ولی هیچ وقت نگاهی دوستانه انداخته ایم؟ هیچ فکر کرده ایم به خاطراتمان؟
امروز هر قدمی که بر میدارم برایم تصویر خاطره ایست" هر نفسی مه برون اید ممد حیات وچون فرو رود مفرح ذات".....................
اما شاید فردایی نباشد یا فردا من نباشم.... انوقت چه کسی بر مزارم اشک میریزد؟ ایا با رفتنم حسرت به بار می اید چون من که با رفتن او به عمق عشق پی بردم متوجه روح پر بارش شدم و حسرت بیان نکردن عشقم به او هر بار چون بغضی اشنا ازارم میدهد وبعد از مدتی تلاش می شکند و من احساس میکنم که او که او بهترین مرا نظاره می کند ولی من.. من انسان بی وجود.. حتی قدرت این را ندارم که سر بلند کنم رویم را به اسمان کنم و فریاد زنم که مرا ببخش........................................
یا من چون سنگی که به پای روزگار برخورد کرده وفقط باعث خراشیدن وازار او شده و حال که نیست نفس ها راحت تر برون می اید بوده ام و او با لبخندی از روی اسایش خیال من را به سرعت باد و به راحتی موج زدن دریا بی هیچ دردی به فراموشی خواهد سپرد می مانم؟
هیهات اگر نتوانستم نیک زندگی کنم تقصیر روزگار نیست این منم که لیاقت خوبی ترا نداشتم..... طلب عفو را از من می پذیری؟

دیشب که داشتم با مامانم حرف میزدم گفت که وبلاگم رو خونده وحتی می خواسته نظر بده خوب لازم دیدم یک نکته ای رو توضیح بدم که من اینجا خودم و موقیت های اطرافم رو نقد میکنم بیشتر به خاطر خودم ومقداری هم به خاطر اینکه اگه کسی یک وقت خواست با من اشنا بشه وقصد توهین به هیچ احدی رو ندارم!


Tuesday, September 17, 2002

تا حالا شده روی زمین خدا وایسین و با تمام وجود اخساس غرور کنین؟؟ وقتی در تخت جمشید راه میرفتم احساس کردم در ابدیت راه میرم دوست داشتم شما هم حس کنین سرشار از غرور خودمو اون زمان حس کردم که دارم با اونها غرق در هیجان ومست باده پیروزی! جابه اگر در زمان انها بودین ارباب بودین یا چه احساسی داشتین؟ می تونستین هم رنگ بشین با خیر؟ لفظ کارگر عوض شده ابا معنی اون هم فرق کرده با فقط محترمانه شده؟

Monday, September 16, 2002

من متاسفانه مسافرم وقت نوشتن ندارم

Sunday, September 15, 2002

بچه ها محل خیلی خوبی برای خالی کردن به اصطلاخ بزرگ ها هستن چون ادم همه انرژی محبت و هر جیزی که داره در سر و کله زدن با اونها مصرف میکنه و سر منشا خیلی از خطا ها همین مصرف نشدن محبته چون dکی دریغ میکنه ودیگری در به در دنبالش میگرده برای دست یافتن به مصرف با به دست اوردنش هر 2 خطا می کنن پس چرا وقتی چیزی به این ارزشمندی داریم مخفی کنیم؟

Friday, September 13, 2002

اگه بگم نمی کشم ودیگه از پسش بر نمیام ایرادی داره؟ وقتی ادم یک درد بزرگ داره ودرمون نداره چی بازم اشکال داره؟ اشکالی داره بگم زیر بار مشکلات خرد شدم؟ کمرم خم شده کی صافش میکنه؟ من اصلا برای چه کسی انقدر ارزش دارم که حتی حرفم رو بفهمه اصلا کسی وظیفه نداره به چرندیات من گوش بده که ولی اخه اونوقت مه من از درد میمیرم این انصافه؟ شاید دارم تقاص اشتباهام رو پس میدم ولی مگه یک ادم 20 ساله چقدر گناه کرده که تقاصش تمومی نداره؟ مگه کسانی که دور وبرم هستن حالا چه دوست چه یار چه گناهی کردن که من حتی جرات کنم بار غمم رو بندازم رو دوششون؟
تا حالا شده ارزوی بدی برای کسی داشته باشین؟ مثل ......................................مرگ................................................

Thursday, September 12, 2002

انقدر مستم که از چشمم شراب اید برون
از دو گوشم مغنی با سه تار اید برون
بعضی وقتا برای کارهایی که وظیفه ماست برای دوستان انجام بدیم منتظر تشکر نیستیم به هر حال علی جان خواهش می کنم وظیقه بود!
تا حالا راجع به واژه خوشبختی فکر کردین؟ به عمق و معنای عمیقی که در بطن خودش داره؟ ایا زندگی کردن به معنی خوشبختی هست یا خوشبختی با زندگی و موفقیت فرق داره؟ خوشبختی از نظر من یعنی ارامش ایمان وعلاقه ای هست که ما ادم ها به هم داریم ممکن ما ادم ها به تنهایی موجودات خوبی باشیم ولی با هم و در مواجهه با مشکلات نتونیم پشت هم باشیم . از حقوق همد یگه دفاع کنیم ولی این به این معنی نیست که ما بد هستیم بلکه چند تا ادم خوبیم که در 2 تا فرهنگ متفاوت تربیت متفاوت پیدا کردیم و این باعث میشه که نتونیم با هم کنار بیاییم فرهنگ لزوما با پول به دست نمیاد ممکنه که بر اثر ثروتمند شدن مجبور بشیم ارتقا فرهنگ پیدا کنیم ولی باز چون فرهنگ مثل پوست به ما چسبیده کار تقریبا غیر ممکنیه. غرض از روده درازی این بود که فرهنگ تا حدود زیادی باعث خوشبختیه چون می تونه باعث به وجود امدن یک دل بی غل و غش و بی ریا میشه که این عاملیه برای عشق مردم نسبت به ما واین بزرگترین خوشبختیه عالمه!

Wednesday, September 11, 2002

تا حالا راجع به کلمه زندگی فکر کردین؟ ما چند نوع زندگی داریم؟ کدوم نوع زندگی لزوما خوشبختی میاره؟ ما همیشه فکر می کنیم تعریفی که از مسایل داریم بهترینه ولی در صورتی که تعاریف درون ما شکل می گیرند. مثلا فرض کنید یک زندگی بدون همکاری شاید خیلی ساده به نظر بیاد ولی در واقع عمده بار زندگی به دوش یک نفره و این یعنی اون یک نفر به زودی خسته میشه وجا میرنه و معنی زندگی لزوما این نیست که خوبیها فقط تقسیم بشه و در مورد مشکلات جای حرفی باقی نباشه ادم بعضی اوقات در هر سنی باشه نیاز داره تکیه کنه ولی ما عادت کردیم در مورد مشکلات یا دروغ بگیم یا اونها رو قایم کنیم یا از همه بدتر تقسیر یک ادم بدبختی بندازیم و دلش رو بشکنیم وسر در گمش کنیم که چه گناهی کرده مخصوصا اگر اون بیچاره والدین یا همسرمون باشه!
با با بیاییم شجاعت داشته باشیم با زندگی رو راست باشیم!
دیدین بچه ها می خوان تصمیم بگیرن چقدر بی فکرن ولی خودشون نمی دونن؟ ما به قول خودمون بزرگ ها گاهی از اون ها بدتریم به حرف هیچ احدی گوش نمیدیم.

Tuesday, September 10, 2002

دیروز اینترنتم ته کشید فرست نشد بنویسم اول خبر دیروز رو میگم بعدش به امروز می رسیم....
دیروز دریکی از میدان های تهرون یک نمایش به قول خودشون پهلوونی دیدم جاتون سبز! در اون نیم ساعتی که من تشریف داشتم پهلوون فقط حرف زد پهلوون حمید فقط حس گرفت و پهلوون جمشید فقط ادعا کرد که این 2 تن ماشین که جای شک داره روزی 2 بارعین اب خوردن از روی دست پا شکم وغیره شون عبور میدن البته جای تذکر داره که پهلوون (اصلی) که صاحب کار به نظر می رسید قرار بود هنر نمایی بفرمان و عبور بدهند ولی چون پهلوون جمشید دیدن بی خاصیت موندن پا پیش گذاشتن خلاصه هی قمپز مار توی جعبه رو دادن که من اخرش هم ندیدم و هی قمپز بلند کردن ماشین رو .و می گفتند روزی 2 بار این کار رو می کنن که مردم یک تفریح اسلامی بکنن و خودشون هم نون حلال به دست بیارن!
نتیجه اخلاقی: گدایی کن تا محتاج خلق نشوی!

Sunday, September 08, 2002

تا حالا شده به هاله هایی که افراد به دور خودشون می کشند دقت کنید؟ یا به علت به وجود امدن انها؟ ما ادما معمولا همه مون اینو داریم حالا مقدارش فرق می کنه یا دلیلش یا حتی عیان بودنش .امروز می خوام خودمو بگذارم وسط گود تا شما قضاوت کنین!
مثلا من هاله ای که دورم کشیدم به خاطر ترسه بله ترس من از ابتدای بچه گی حس تنها بودن رو داشتم بیشتر بر می گرده به محیط اطراف مادرم شاغل پدرم بیشتر مواقع ماموریت و من تنها! شاید این دلیلی باشه برای کله شق بودنم یا بهتر بگم بی پروایی که در مقابل مشکلاتم داشتم با افتخار میگم تا 17 سا لگی اشک ریختن برام غریبه بود ولی از نظر من بزرگترین اشتباه اتفاق افتاد و بعد از اون بود که من خودمو گم کردم و وقتی پیدا کردم بازم نمی شناختمش یک ادم جدید اما یک دفعه کلی تغییر که برای من قابل هضم نبود ولی با هزار بد بختی هضمش کردم ولی در عوض برای خودم چنان حصاری کشیدم که حتی خودم هم تعجب می کنم ! این حصار برای اینه که مردم نتونن ازارم بدهند و می تونم با قاطعیت بگم هیچکس شهامت زیر نقاب رفتن رو نداشت در مراحل اول جا می زدن جز شاید یک نفر! و برای این من برای همه یک عروسک مظلوم هستم ولی اگه یک ذره برین تو من شاید (حتما!) گرگم...................



ای شب از رویای تو........................ من عاشق این ترانه ام!
می خواهم یک اعترافی بکنم من این صفحه رو برای این ساختم که اولا شهامت بیان افکارم رو پیدا کنم و ثانیا کسانی که در هر صورت دوستی یا اشنایی با من دارن ومن وقت صحبت کردن با اونها رو ندارم بتونن از روی نوشته هام که در حقیقت تحلیلی ای که من از مسایل روزمره دارم پی به شخصیت من ببرن و اگر باز منو قابل دوستی دونستن قدمشون روی چشم!

دقت کردین وقتی با مردم عادی فرق می کنین ( منظورم از فرق لزوما جنبه منفی اون نیست) چقدر در کانون توجه نا مناسب مردم قرار می گیرین؟ مثلا فرض کنید شخصی بسیار زیباتر از حد معمول یا خانم جوان بسیار چاقی یا مرد جوان معلولی یا دختز و پسری که حرکات جلف انجام میدن! از این حرف ها نمی خوام نتیجه بگیرین که من یک قدیسه هستم بلکه می خوام بگم اخه این مردم جز مورد اخری دست خودشون نیست لابد یک اتفاقی افتاده یا مثلا خانوادگی چاق هستن یا در اثر حادثه ای معلولیت پیدا کردن ولی ایا انصافه که ما به اون ها زل بزنیم یا حتی بدتر متلک بگیم و وقتی از محدوده ما دور شدن پشت سرشون حرف های ناشایست بزنیم و مسخره کنیم؟ بیاییم قضیه رو طور دیگری بیبنیم مثلا خودمون روزی عاشق یکی از همین افراد بشیم ایا انوقت این عیب به نظرمون میاد؟ یا دلگیر نمیشیم اگه این حرف ها رو به او بشنویم؟

راستی ما ادما چرا اینقدر به هم دروغ میگیم؟ نمی ترسیم دستمون رو بشه و مردم اعتمادشون رو نسبت به ما از دست بدهند؟ چرا می خواهیم اشتباهمون رو با دروغ پنهان کنیم؟ یا خودمون رو پیش دیگرانی که دوستشون داریم بزرگ کنیم؟ فکر این موضوع رو کردیم که شخصی که به او دروغ میگیم ما رو به خاطر همین وجود بی ارزشمون دوست داره نه به خاطر دروغمون؟ انسان دروغ گو زبون ترین فرد دنیاست چون شهامت نداره که اعتراف کنه که اشتباهی مرتکب شده.
وای بر ادمی که بخواد یک زندگی مشترک رو با دروغ اغاز کنه! زندگی که پایه اش بر دروغ باشه فرو می ریزه دیر و زود داره اما سوخت وسوز نداره!
بالاتر از سیاهی که رنگی نیست به فرض طرف گفت نمی خواد در اون صورت می تونید با خود تون فرض کنید که یک انسان بلند مرتبه پیدا میشه که ظاهر بین نباشه و از پس این اشتباه خوبی های شما رو ببینه واون چیزی که در مورد هر ادمی مهم تره اینه که چقدر به کسانی که از ته دل به محبت شما محتاجند مهر می ورزین.

Saturday, September 07, 2002

ما ادما وقتی همدیگر رو نمی شناسیم چه جوری به خودمون اجازه می دهیم راجع به ان ها قضاوت کنیم؟ بر اسا س چه مدرکی وکدام شاهدی دست به قضاوت زدیم؟ اصلا فکر کردیم ایا قضاوتمون عادلا نه هست یا نه؟ دوست داریم مردم راجع به ما این طوری قضاوت کنن؟
خیلی تلخه که بشنویم دیگران در مورد رفتار ما قضاوتی می کنن که اصلا شایسته ما نیست واین می تونه دو دلیل داشته باشه یا سریع در مورد ما قضاوت شده یا بدون توجه به شرایط زمانی یا مکانی این عمل صورت گرفته . تا حالا شده اشتباهات گذشته باعث قضاوت نا درست مردم در موردتون بشه؟چرا ما ادما نمی خوایم قبول کنیم که با گذشت زمان تغییرات عمیقی می کنیم؟ روز ها عین برق وباد می گذرند و با این گذشت ما تجربه می اموزیم و تجربه همیشه در جهت خوب نیست ممکنه تاثیر عمیقی در زندگیمون داشته باشه.
چرا ما ادما دوست داریم از بقیه بی گاری بکشیم چرا دوست داریم در حق بهترین ها ظلم کنیم؟ چرا فکر می کنیم با زور عشق به وجود میاد چرا نمی خواهیم وا قعیت یک روح مستقل رو باور کنیم؟ همدیگر رو به اسم عشق در بند می کنیم وبه گمان خودمون می پرستیمش اخه این انصافه که یکی صبح تا شام دست به دعا باشه که از طرف ما به او گزندی نرسه؟ اینقدر بعضی اوقات پستیم که حتی رنج عیان رو در چشمان کسی که یار می نامیمش نا دیده می گیریم. به طوری که یارمون ارزوی مرگمون رو داره! این کما ل حماقته!
چرا باور نمی کنیم که عشق از دست رفته عین جوی ابه بر نمی گرده هیچ وقت.....................

Friday, September 06, 2002

ادم وقتی دلش می گیره چه می کنه؟ باید به کجا فرار کنه؟ هیچ فکر کردین هیچ کس نیست؟ یا شاید هم هست و نمی خواد کمک منه؟ مردم تازگی حتی محبت رو هم دریغ می کنن
بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود
یادش به خیر جمعه های دماوند و خنده ها وشادی ها

هنگام صبوح اي صنم فرخ پي
برساز ترانـه‌اي و پيش‌آور مي
کافکند بخاک صد هزاران جم و کي
اين آمدن تيرمه و رفـتـن دي

زان کوزه مي که نيست در وي ضرري
پر کن قدحي بخور بمـن ده دگري
زان پيشتر اي صنم که در رهگذري
خاک من و تو کوزه‌کـند کوزه‌گري

در کارگـه کوزه‌گري کردم راي
در پايه چرخ ديدم اسـتاد بـپاي
ميکرد دلير کوزه را دسـتـه و سر
از کلـه پادشاه و از دسـت گداي

در گوش دلم گفت فلک پنهاني
حکمي که قضا بود ز من ميداني
در گردش خويش اگر مرا دست بدي
خود را برهاندمي ز سرگرداني

اي کاش کـه جاي آرميدن بودي
يا اين ره دور را رسيدن بودي
کاش از پي صد هزار سال از دل خاک
چون سـبزه اميد بر دميدن بودي
تا حالا این موضوع براتون جلب توجه کرده که چقدر براتون گرون تموم می شه اگر یک نفر بخواد از شما جدا بشه؟ حتی اگر هیچ احساس خواصی به اون نداشته باشین؟ جدایی اصولا سخته وای بر روزی که احساس کنید به قدر سر سوزنی طرف رو دوست دارین! در این جور اوقات گریه میاد سراغتون ولی از من به شما نصیحت که مبادا گریه کنید چون تنها چیزی که عایدتون می شه خورد شدن غرورتونه!
شده تا حالا به طور احمقانه ای کسی رو دوست داشته باشین وبعد از مدتی متوجه بشین که وای بر شما که عمرتون بر باد رفت بی هیچ حاصلی؟ در این حال چه می کنید؟ یک ذره سرزنش خودتون بعدش چی؟ نمی تونی عمر رو بر گردونی پس چه می کنی؟ بهتره به تجربه ای که کسب کردی فکر کنی ونتایج مثبتی که تو زندگی اینده می گذاره این جوری از ته دل متوجه دردت می شی اگه از این وضع جان سالم به در بردی بدان که شجاع ترین ادم دنیا یی.
بر عکسش هم هست که فکر کنی چقدر از کسی بدت میاد بعد که رفت ببینی که هیهات چه فرشته ای رفت! و وای به حالتون اگه طرف هیچ وقت پیداش نشه چون حالا بیا و عذاب وجدان رو اروم

Thursday, September 05, 2002


فعلا سایت در دست تعمیر است نمی تونم مطلب بنوسم!

بنـگر ز صبا دامن گل چاک شده
بلـبـل ز جمال گل طربناک شده
در سايه گل نشين که بسيار اين گل
در خاک فرو ريزد و ما خاک شده

Wednesday, September 04, 2002


تا چند اسير عقل هر روزه شويم
در دهر چه صد ساله چه يکروزه شويم
در ده تو بکاسه مي از آن پيش که ما
در کارگه کوزه‌گران کوزه شويم
برخيزم و عزم باده ناب کـنـم
رنـگ رخ خود به رنگ عناب کنم
اين عقل فضول پيشه را مشتي مي
بر روي زنم چنانکه در خواب کنم
نظرتون در مورد عشق چیه؟ در مورد سرد شدن عشق چی؟ در مورد دلتنگی چی؟
هر لغتی معنی خواصی داره و برای هر کدام از ما تعریف خواصی داره اگه معنی مشترک باشه دیگه تعریف این طور نیست. چون تعریف لغات چیزی ای که از عمق وجود ادم سر بلند می کنه و احساس ما اونو می سازه. پس من اینجا فقط می تونم تعریف خودم رو از عشق و سردی عشق و دلتنگی بگم. از نظر من هر چیزی که احساس قشنگی به ادم بده وباعث شکوفا یی ادم در ابتدا ولی سکون بعد از مدتی کوتاه می شه عشقه می دونید چرا؟ چون از نظر من عشق باعث می شه ادم خودش رو در فراز ونشیب زندگی نبینه وندیدن خود مساوی با سکون وسکون مساوی با مرگ. که این مرگه عشقه و من اسمش رو می گذارم سردی عشق وسردی عشق به خودی خود بد نیست که تنفری که بعد از اون به وجود می اید. این مورد رو به بعد می سپرم. و اما دلتنگی این حس رو ادم فقط برای کسانی پیدا می کنه که واقعا و از ته دل دوست داره و این زیبا ترین حس عا لمه انسان ها در دوری ها پی به میزان علاقه خودشون می برن در این گونه موارد می فهمند ایا واقعا و صادقانه همدیگر رو می پرستن یا سر خودشون کلاه می گذارند. خیلی زیبا تر و پر سودتره اگر این دوری و پی به ارزش دیگران بردن به وسیله مسافرت باشه نه مرگ چون اگه این طوری بشه یک حسرت و درد عمیق درون قلب لا نه می کنه که غیر قابل جبرانه و از بین نمی ره یک حسرت دامن گیر تا ابد.
دقت کردین بعضی دقت ها چه طور اشتباه یک ادم دیگه به پای شما نوشته میشه و شما تا چه مدت زمان طولانی باید تقاص اشتباه اونو پس بدین؟ این انصاف نیست که ادم اشتباه خودش یا دیگری رو به گردن کس دیگری بندازه یا وقتی در مورد مساله ای چیزی نمی دونه بی خودی اظهار نظر کنه. اخه اگه بلدی خودت برو مشکل رو حل کن اگه نه دیگه چرا با اعصاب مردم بازی می کنی؟

Tuesday, September 03, 2002


اين کوزه چو من عاشق زاري بوده است
در بـند سر زلف نـگاري بوده‌سـت
اين دستـه کـه بر گردن او مي‌بيني
دستي‌ست که برگردن ياري بوده‌ست
وقت دیدن زیبایی ها کی می رسد
تا حالا به این موضوع بر خورد کردین که از همه جا رونده بشین؟ چه حسی داره؟ چرا در مواقع گرفتاری همه از "نمی دونم" ا ستفاده می کنن؟چرا همه ادعای فضل می کنن ولی در عمل هیچ؟ ما ادما فقط در ادعا کردن ا ستادیم ولی در پیاده کردن ا فکارمون صفریم! چون یاد نگرفتیم قلبی به ذلالی و پاکی ا ب روان داشته باشیم. حیف نیست این پاکی رو از خودمون بگیریم؟ مگه طول عمر چقدره که همین کم رو ضایع کنیم؟ بیاییم با هم صمیمی ساده و بی الایش برخورد کنیم . رنجاندن کاری بس اسان ولی دل بردن کار بزرگان!
تا حالا شده راجع به کلمه ازادی وعمق اون فکر کنین؟ از نظر من خیلی عمیقه ولی چه سود که به خاطر دلایل واهی مثل شرع نمی پذیره که دختر فلان کارو بکنه یا مر دم چی می گن! خودمون یاخانوادمون یا به قول معروف خود سانسوری می کنیم .
اگه یک مقدار راجع به اون فکر کنیم می بینیم که اگر ادما ازادی عمل داشته باشن خیلی زودتر پی به اشتباه یا عمق کارخوبشون می برن. ازادی این نیست که گستاخ باشیم بلکه این که حتی شرایط محدودیت رو طوری تغییر بدیم که به ازادی برسیم. ازادی مراحل داره ولی اینو بدونیم در هر مرحله ای که باشه باز از نبودنش بهتره وبه جای بهره بردن خرابش نکنیم.
نظر شما چیه؟

Monday, September 02, 2002

راستی چه چیزی باعث میشه که یکی به دیگری فحش بده؟
تعریف نظر خواهی چیه؟
این پدر و مادر ها استعداد عجیبی در کفری کردن بچه ها دارن ها یک روز که خونه نیستی و برای کار در ادارات دولتی سر گردونی بجای مرهم ذخم دل رو تازه می کنن. مثلا همین بابای من همچین اخم کرده انگار من از صبح در تختخوابی نرم ارمیده بودم و ایشون داشتن در کمیسیون موارد خواص حکم می گرفتن که.......................! عجیبه!
خوب یک ذره فلسفی بشم عیبی داره؟ چون من استعداد غریبی دارم! چند تا سوا ل دارم کسی اگر لطف کرد این سایت رو دید جواب بده! وقتی ادم زن داره وبا یکی رابطه داره چه توجیهی داره؟ منظور از رابطه صرفا سکس نیست می تونه یک حرف زدن ساده باشه.
mail کنید لطفا.
لغت یعنی چی؟ یعنی یک تعریف مشخص؟ یا این ما هستیم که انها رو می سازیم؟ وقتی من حرف از تنفر میزنم یعنی چی؟شاید یعنی از کسی فقط بدم می اد و بس. ولی بعضی ادما منظورشون اینه که سر به تن طرف نباشه. می خوام یه عترافی کنم حتما اینجا مجازه چون هر چی باشه باز اینجا می تونیم ادعای ازادی بکنیم کسی نمی تونه ایراد بگیره. من تو این دنیا از یکی متنفرم عیبی داره؟ برا شما چه فرقی داره؟حداکثر می گین چه کینه ای یا فوقش می گین بیچاره. ولی شاید اگه دلیلشو بدونین بگین بابا طرف یه ذره حق داره! شایدم مثل بقیه فحشم بدین. کدومش؟خوب اگه یه ادم یهو بیاد تو زندگیتون ولی نخواد بره بیرون چی؟ باز تنفر بده؟ عشق چی؟ اون چه معنی می ده؟ من یکی از افرادی هستم که عاشق نمی شم چون عشق خانمان بر اندازه. چون عشق از نظر من یعنی این که من فقط به او فکر کنم این مسخره نیست؟ تو این دنیا با 6 میلیارد ادم من فقط یکی رو ببینم. این جهالت مطلقه پس خودم چی؟ شاید بگی چه مغرور ولی این ربطی به غرور نداره. چون ما ادما اجتماعی هستیم هیچ ادمی نمی تونه به یک نفر فکر کنه مگر بچه ی تازه چشم گشوده.چرا ما ادما می خوایم عاشق شیم؟ چرا سعی نمی کنیم همدیگر رو عمیق دوست داشته باشیم طوری که برای هم کار ها وخواسته های معقول رو انجام بدیم بدون اینکه مالک هم بشیم این بده؟ یا جرمه؟ هر ادمی یک روح مستقل داره پس وقتی خدا جدا افریده چرا ما ناتوانان می خوایم 1 تا روح باشیم در2 بدن؟ مگه نمی تونست اون جوری بیافرینه؟چرا ما می خوایم سرکشی کنیم ودنیا رو عوض کنیم بهتره خودمون رو اصلاح کنیم این راه راحت تره. ما یک نفریم بقیه زیادن سخت تره.
دقت کردین وقتی الکی دل واپس هستین چه قدر خوابیدن براتون مسخرس؟ من که دچار این درد شدم!
هیچ دقت کردین توی ادارات که کارتون گیر می که همیشه پروندتون گم میشه؟