من به زودی از اینجا نقل مکان می کنم خیلی اوضاع نابه سامانی دارد. با عرض ÷وزش به زودی مکان جدید را اعلام خواهم کرد
Saturday, December 04, 2004
Sunday, October 31, 2004
يكشنبه 10/8/1383
صداي ناله دريا از دور به گوش مي رسد
طوفاني و گل آلود
از درد مي نالد
از درد معشوق و عشقش
به ناله اش كه گوش بسپاري
جز زمزمه اي نامفهوم و غم زده
چيزي نمي يابي
صدايي هزار برابر بزرگتر از صداي دل ماتم زده من
صداي كوبش كلون در قلب من اما
تا عرش كبريايي مي رود
اين در فقط به طرف بيرون باز مي شود
چيزي از درونش تراوش نمي كند
همه درون ان مي مانند
آشيانه مي سازند
خراب كردن آشيان ها
كاش به سادگي آمدن سيلي بود
من نفهميدم كه از دريا سيل مي آيد
يا دريا به زمين سيلي مي زند
سيلي مي زند تا بلكه به جاي
سرخ شدن گونه ها از عشق
فقط سرخ باشند محض بودن
محض ديدن سرخي
محض زيبايي
شايد توهمي به وجود آيد كه او نيز عاشق است
اما قلب بدون سيلي زنده است
اين دل اسير مي شود رام نه
آرام نه
بدون آرامش چگونه آرام شود؟
آرامش را در ميان نگاه معصوم مي ديد
نگاهت را دزديدي
آرامش را در ميان دستان تو تجربه مي كرد
با سردي بيرون كشيدي اش
آرامش در ميان تپش قلب تو بود
من در سينه چيزي دارم
كه تو نداري
من در ميان سينه آه جگرسوز دارم
تو در ميان سينه چيزي داري كه من ندارم
تو در ميان سينه قلب مرا داري
و من هيچ ندارم
كاش زودتر مي يافتمت
شايد گشايشي در زمان بود
تعلقي نبود
اي كاش هيچگاه نمي دانم و شايدي در كار نبود
صداي ناله دريا از دور به گوش مي رسد
طوفاني و گل آلود
از درد مي نالد
از درد معشوق و عشقش
به ناله اش كه گوش بسپاري
جز زمزمه اي نامفهوم و غم زده
چيزي نمي يابي
صدايي هزار برابر بزرگتر از صداي دل ماتم زده من
صداي كوبش كلون در قلب من اما
تا عرش كبريايي مي رود
اين در فقط به طرف بيرون باز مي شود
چيزي از درونش تراوش نمي كند
همه درون ان مي مانند
آشيانه مي سازند
خراب كردن آشيان ها
كاش به سادگي آمدن سيلي بود
من نفهميدم كه از دريا سيل مي آيد
يا دريا به زمين سيلي مي زند
سيلي مي زند تا بلكه به جاي
سرخ شدن گونه ها از عشق
فقط سرخ باشند محض بودن
محض ديدن سرخي
محض زيبايي
شايد توهمي به وجود آيد كه او نيز عاشق است
اما قلب بدون سيلي زنده است
اين دل اسير مي شود رام نه
آرام نه
بدون آرامش چگونه آرام شود؟
آرامش را در ميان نگاه معصوم مي ديد
نگاهت را دزديدي
آرامش را در ميان دستان تو تجربه مي كرد
با سردي بيرون كشيدي اش
آرامش در ميان تپش قلب تو بود
من در سينه چيزي دارم
كه تو نداري
من در ميان سينه آه جگرسوز دارم
تو در ميان سينه چيزي داري كه من ندارم
تو در ميان سينه قلب مرا داري
و من هيچ ندارم
كاش زودتر مي يافتمت
شايد گشايشي در زمان بود
تعلقي نبود
اي كاش هيچگاه نمي دانم و شايدي در كار نبود
Friday, October 22, 2004
جمعه 1/8/1383
پوسته اي به هم پيوسته
به دورم يا به دور زندگيم؟
كداميك نمي دانم
صداي شكستن مي ايد؟
صداي شكستن من يا زندگيم؟
كداميك نمي دانم
خواسته يا ناخواسته جدا مي شوم
به سويي مي روم كه گمان نمي كردم
به سوي سرنوشتي كه گمان نمي بردم
اينجا من هستم
من هستم كه حرف مي زنم
من هستم كه تصميم مي گيرم
من كه گوشهايم را با دو دست چسبيده ام
من هستم كه خوشبختم
يا كه شايد من نيستم هنگامي كه گنهكارم
صداي موسيقي كه در فضا مي پيچد
ديوانه و مستم مي كند
ياد آور زماني مي شود سخت دور
تلاطم روحم وصف ناپذير است
امروز در سويي فردا در سويي دگر
درست مثال دريا و آرامش و طوفانش
من آن طوفان را در درون دارم
يا كه شايد من همان طوفان باشم
طوفاني در بالاترين نقطه آسمان
ناپيدا اما خطرناك
با ظاهري آرام
تق تق
صدايي امد
نكند اين بار هر دو با بشكنيم
من و زندگيم؟!
پوسته اي به هم پيوسته
به دورم يا به دور زندگيم؟
كداميك نمي دانم
صداي شكستن مي ايد؟
صداي شكستن من يا زندگيم؟
كداميك نمي دانم
خواسته يا ناخواسته جدا مي شوم
به سويي مي روم كه گمان نمي كردم
به سوي سرنوشتي كه گمان نمي بردم
اينجا من هستم
من هستم كه حرف مي زنم
من هستم كه تصميم مي گيرم
من كه گوشهايم را با دو دست چسبيده ام
من هستم كه خوشبختم
يا كه شايد من نيستم هنگامي كه گنهكارم
صداي موسيقي كه در فضا مي پيچد
ديوانه و مستم مي كند
ياد آور زماني مي شود سخت دور
تلاطم روحم وصف ناپذير است
امروز در سويي فردا در سويي دگر
درست مثال دريا و آرامش و طوفانش
من آن طوفان را در درون دارم
يا كه شايد من همان طوفان باشم
طوفاني در بالاترين نقطه آسمان
ناپيدا اما خطرناك
با ظاهري آرام
تق تق
صدايي امد
نكند اين بار هر دو با بشكنيم
من و زندگيم؟!
Thursday, October 14, 2004
پنجشنبه 23/7/1383
خنده هاي معصومانه
گم گشته در دل مه
سرگرداني در جاده هاي باران زده
حريق احساس بر دل
كوله باري سنگين
ره به كجا برد؟
ستاره كجا و اينجا كجا؟
روشني مهتاب كجا و من روشني دل كجا؟
شورشي در دل
ولوله احساس
فرو بردن عسل كجا و فرو بردن بعض كجا؟
هميشه پشت سر دوري رازيست
هميشه سر به مهر
خنده هاي معصومانه بر بلنداي آسمان
تقديم كنم تمام مي شود؟
احساس را عرضه كنم تمام مي شود؟
ولوله اي در دل
باران چه غمگينانه مي گريد
خنده هاي معصومانه
گم گشته در دل مه
سرگرداني در جاده هاي باران زده
حريق احساس بر دل
كوله باري سنگين
ره به كجا برد؟
ستاره كجا و اينجا كجا؟
روشني مهتاب كجا و من روشني دل كجا؟
شورشي در دل
ولوله احساس
فرو بردن عسل كجا و فرو بردن بعض كجا؟
هميشه پشت سر دوري رازيست
هميشه سر به مهر
خنده هاي معصومانه بر بلنداي آسمان
تقديم كنم تمام مي شود؟
احساس را عرضه كنم تمام مي شود؟
ولوله اي در دل
باران چه غمگينانه مي گريد
Monday, October 04, 2004
دوشنبه 13/7/1383
من آن غزال گريز پايم
كه در سرزمين عشق
در حال فرارم
من آن بلبل مستانه هستم
كه در بند نمي خوانم
من آن كلاغ سيه بالم
كه بي هيچ ردي زمزمه سر مي دهم
من آن دخترك وحشي و عريان احساسم
كه با دست نوازشي بر سر ديوانه مي شوم
من آن ديوارم
كه گنگ احساسم
اسارت را
گنگي را
ملالي نيست
اما گريز پايي را
چه كنم
اسير بند عشقم
و فراري از سرنوشت
آن را چه كنم؟!
من آن غزال گريز پايم
كه در سرزمين عشق
در حال فرارم
من آن بلبل مستانه هستم
كه در بند نمي خوانم
من آن كلاغ سيه بالم
كه بي هيچ ردي زمزمه سر مي دهم
من آن دخترك وحشي و عريان احساسم
كه با دست نوازشي بر سر ديوانه مي شوم
من آن ديوارم
كه گنگ احساسم
اسارت را
گنگي را
ملالي نيست
اما گريز پايي را
چه كنم
اسير بند عشقم
و فراري از سرنوشت
آن را چه كنم؟!
Monday, September 27, 2004
Friday, September 17, 2004
جمعه 27/6/1383
يك حلقه به دور زمين
كف آن پوشيده از برف
و آسمانش خدا
مسير بي نهايت ابديت
هدف آرامش
سيما تهي بدون شرح
صداي نوازش ابرها
كه دست بر سر كوه پر غرور مي كشند
بوسه باد در دل كوه
دلت مي خواهد چشمات را ببندي
و باديت را استشمام كني
فردا در زير پايت
و امروز زير پاي فردا
غروب آفتاب در زير پايت
و خدا نزديكتر از ديروز
و من يكسره فرياد مي كنم
اميد را مي خوانم
در ميان سفيدي مي تواند رنگ عشق جوانه زند
قرمزي به وسعت دشت
بكر همچون شبنمي در آغاز طلوع
تهي انگار هيچ چيز نيست
انگار هيچ كس نيست
اقيانوس بر فراز اسمان
همان قدر موج همان قدر سكون
همان قدر ايستادگي
همانقدر پاكي
زلاليش روحت را سيقل مي دهد
عميقي اش تكانت مي دهد
به فكر فرو مي روي
ولي در انتهاي مغزت هيچ نيست
انگار با ان تكان تمام افكارت رفته
به سوي بالا پرواز كرده
رفته و ديگر هيچ نيست
سكوت و .....
يك حلقه به دور زمين
كف آن پوشيده از برف
و آسمانش خدا
مسير بي نهايت ابديت
هدف آرامش
سيما تهي بدون شرح
صداي نوازش ابرها
كه دست بر سر كوه پر غرور مي كشند
بوسه باد در دل كوه
دلت مي خواهد چشمات را ببندي
و باديت را استشمام كني
فردا در زير پايت
و امروز زير پاي فردا
غروب آفتاب در زير پايت
و خدا نزديكتر از ديروز
و من يكسره فرياد مي كنم
اميد را مي خوانم
در ميان سفيدي مي تواند رنگ عشق جوانه زند
قرمزي به وسعت دشت
بكر همچون شبنمي در آغاز طلوع
تهي انگار هيچ چيز نيست
انگار هيچ كس نيست
اقيانوس بر فراز اسمان
همان قدر موج همان قدر سكون
همان قدر ايستادگي
همانقدر پاكي
زلاليش روحت را سيقل مي دهد
عميقي اش تكانت مي دهد
به فكر فرو مي روي
ولي در انتهاي مغزت هيچ نيست
انگار با ان تكان تمام افكارت رفته
به سوي بالا پرواز كرده
رفته و ديگر هيچ نيست
سكوت و .....
Sunday, September 05, 2004
يكشنبه 15/6/1383
پيوندها و باغ ها
لحظه اي خاموش ماند ، آنگاه
باز ديگر سيب سرخي را كه در كف داشت
به هوا انداخت
سيب چندي گشت و باز آمد
سيب را بوييد
گفت
گپ زدن از آيباريها و از پيوند ها كافيست
خوب
تو چه مي گويي ؟
آه
چه بگويم ؟ هيچ
سبز و رنگين جامه اي گلبفت بر تن داشت
دامن سيرابش از موج طراوت مثل دريا بود
از شكوفه هاي گيلاس و هلو طوق خوش آهنگي بگردن داشت
پرده اي طناز بود از مخملي گه خواب گه بيدار
با حريري كه به آرامي وزيدن داشت
روح باغ شاد همسايه
مست و شيرين مي خراميد و سخن مي گفت
و حديث مهربانش روي با من داشت
من نهادم سر به نرده ي اهن باغش
كه مرا از او جدا مي كرد
و نگاهم مثل پروانه
در فضاي باغ او مي گشت
گشتن غمگين پري در باغ افسانه
او به چشم من نگاهي كرد
ديد اشكم را
گفت
ها ، چه خوب آمد بيادم گريه هم كاري است
گاه اين پيوند با اشك است ، يا نفرين
گاه با شوق است ، يا لبخند
يا اسف يا كين
و آنچه زينسان ، ليك بايد باشد اين پيوند
بار ديگر سيب را بوييد و ساكت ماند
من نگاهم را چو مرغي مرده سوي باغ خود بردم
آه
خامشي بهتر
ورنه من بايد چه مي گفتم به او ، بايد چه مي گفتم ؟
گر چه خاموشي سر آغز فراموشي است
خامشي بهتر
گاه نيز آن بايدي پيوند كو مي گفت خاموشي ست
چه بگويم ؟ هيچ
جوي خشكيده ست و از بس تشنگي ديگر
بر لب جو بوته هاي بار هنگ و پونه و خطمي
خوابشان برده ست
با تن بي خويشتن ، گويي كه در رويا
مي بردشان آب ، شايد نيز
آبشان برده ست
به عزاي عاجلت اي بي نجابت باغ
بعد از آنكه رفته باشي جاودان بر باد
هر چه هر جا ابر خشم از اشك نفرت باد آبستن
همچو ابر حسرت خاموشبار من
اي درختان عقيم ريشه تان در خاكهاي هرزگي مستور
يك جاوانه ي ارجمند از هيچ جاتان رست نتواند
اي گروهي برگ چركين تار چركين بود
يادگار خشكساليهاي گردآلود
هيچ باراني شما را شست نتواند
اخوان ثالث
پيوندها و باغ ها
لحظه اي خاموش ماند ، آنگاه
باز ديگر سيب سرخي را كه در كف داشت
به هوا انداخت
سيب چندي گشت و باز آمد
سيب را بوييد
گفت
گپ زدن از آيباريها و از پيوند ها كافيست
خوب
تو چه مي گويي ؟
آه
چه بگويم ؟ هيچ
سبز و رنگين جامه اي گلبفت بر تن داشت
دامن سيرابش از موج طراوت مثل دريا بود
از شكوفه هاي گيلاس و هلو طوق خوش آهنگي بگردن داشت
پرده اي طناز بود از مخملي گه خواب گه بيدار
با حريري كه به آرامي وزيدن داشت
روح باغ شاد همسايه
مست و شيرين مي خراميد و سخن مي گفت
و حديث مهربانش روي با من داشت
من نهادم سر به نرده ي اهن باغش
كه مرا از او جدا مي كرد
و نگاهم مثل پروانه
در فضاي باغ او مي گشت
گشتن غمگين پري در باغ افسانه
او به چشم من نگاهي كرد
ديد اشكم را
گفت
ها ، چه خوب آمد بيادم گريه هم كاري است
گاه اين پيوند با اشك است ، يا نفرين
گاه با شوق است ، يا لبخند
يا اسف يا كين
و آنچه زينسان ، ليك بايد باشد اين پيوند
بار ديگر سيب را بوييد و ساكت ماند
من نگاهم را چو مرغي مرده سوي باغ خود بردم
آه
خامشي بهتر
ورنه من بايد چه مي گفتم به او ، بايد چه مي گفتم ؟
گر چه خاموشي سر آغز فراموشي است
خامشي بهتر
گاه نيز آن بايدي پيوند كو مي گفت خاموشي ست
چه بگويم ؟ هيچ
جوي خشكيده ست و از بس تشنگي ديگر
بر لب جو بوته هاي بار هنگ و پونه و خطمي
خوابشان برده ست
با تن بي خويشتن ، گويي كه در رويا
مي بردشان آب ، شايد نيز
آبشان برده ست
به عزاي عاجلت اي بي نجابت باغ
بعد از آنكه رفته باشي جاودان بر باد
هر چه هر جا ابر خشم از اشك نفرت باد آبستن
همچو ابر حسرت خاموشبار من
اي درختان عقيم ريشه تان در خاكهاي هرزگي مستور
يك جاوانه ي ارجمند از هيچ جاتان رست نتواند
اي گروهي برگ چركين تار چركين بود
يادگار خشكساليهاي گردآلود
هيچ باراني شما را شست نتواند
اخوان ثالث
Sunday, August 29, 2004
يك شنبه 8/6/1383
سال ديگر آيا قدم هاي امروز
بر سنگ فرش خيابان
در زير نور مهتاب را به خاطر خواهي آورد؟
آيا سلام پسرك غريبه اي را
كه دست در دست مادرش دارد را
به ياد خواهي داشت؟
بوي نانوايي محله را چطور؟
يا كه قيافه گردو فروش عبوس را
يا كه رفتگر پير چروكيده صورت را
سال دگر آيا براي به ياد آوردن دير خواهد بود؟
شايد كه دگر گردويي بر درخت نرويد
يا كه اگر برويد ديگر اين گردو فروش نباشد
شايد جنسم از هوا باشد مثال باد
سركش و ناآرام
اما آب كه مي بينم
غوطه وري دوران جنيني را حس مي كنم
تنها هنگام لگد زدن به مادر را
شايد براي ياد آوردن سال هاي دور دير باشد
ولي مي خواهم به ياد آورم
مي خواهم تعلق داشته باشم
و مي خواهم بزرگ شوم
مي خواهم پخته شدن واژگان را به ياد آورم
سخن امروز را فردا زمزمه كنم
در شاه راهي به وسعت سكوت
سال ديگر آيا قدم هاي امروز
بر سنگ فرش خيابان
در زير نور مهتاب را به خاطر خواهي آورد؟
آيا سلام پسرك غريبه اي را
كه دست در دست مادرش دارد را
به ياد خواهي داشت؟
بوي نانوايي محله را چطور؟
يا كه قيافه گردو فروش عبوس را
يا كه رفتگر پير چروكيده صورت را
سال دگر آيا براي به ياد آوردن دير خواهد بود؟
شايد كه دگر گردويي بر درخت نرويد
يا كه اگر برويد ديگر اين گردو فروش نباشد
شايد جنسم از هوا باشد مثال باد
سركش و ناآرام
اما آب كه مي بينم
غوطه وري دوران جنيني را حس مي كنم
تنها هنگام لگد زدن به مادر را
شايد براي ياد آوردن سال هاي دور دير باشد
ولي مي خواهم به ياد آورم
مي خواهم تعلق داشته باشم
و مي خواهم بزرگ شوم
مي خواهم پخته شدن واژگان را به ياد آورم
سخن امروز را فردا زمزمه كنم
در شاه راهي به وسعت سكوت
Monday, August 23, 2004
سه شنبه 3/6/1383
اگر دريا نباشد چگونه مي توان وسعت را تعريف كرد
اگر قناري نباشد چگونه مي توان سرود را وصف كرد
اگر تو نباشي اما نمي دانم چه مي شود
شايد كه تنها هيچ
يا كه شايد دريايي شود از تنهايي
شايد كه دريايي از اشك
شايد كه بهاري از رويا
تو كدامي؟
بهار
اشك
يا كه رويا؟!
من كدامم
هيچ
قناري
يا كه دريا؟!
سردرگمي بخش بزرگي از زندگي است
خانواده لفظ لطيفي است كه دل من براي آن مي تپد
دلباختگي اما لفظي است كه روح به سويش در پرواز است
بيا تا رخت دلباختگي در آشيان اين قناري پير به وسعت دل به تن كنيم
اگر دريا نباشد چگونه مي توان وسعت را تعريف كرد
اگر قناري نباشد چگونه مي توان سرود را وصف كرد
اگر تو نباشي اما نمي دانم چه مي شود
شايد كه تنها هيچ
يا كه شايد دريايي شود از تنهايي
شايد كه دريايي از اشك
شايد كه بهاري از رويا
تو كدامي؟
بهار
اشك
يا كه رويا؟!
من كدامم
هيچ
قناري
يا كه دريا؟!
سردرگمي بخش بزرگي از زندگي است
خانواده لفظ لطيفي است كه دل من براي آن مي تپد
دلباختگي اما لفظي است كه روح به سويش در پرواز است
بيا تا رخت دلباختگي در آشيان اين قناري پير به وسعت دل به تن كنيم
Tuesday, August 17, 2004
سه شنبه 27/5/1383
تابستان بوي آفتاب نيست
بوي تخت و بوي آب نيست
بوي كاهو و بوي سركه نيست
بوي كاهو و سركه انگبين
بر روي تخت
در حياط آب زده در غروب آفتاب است
خزان بوي آب و بوي خاك نيست
و بوي برگ و بوي باران نيست
بوي برگ خيس خورده
و بوي خاك پس از باران است
عشق بوي من نيست
بوي مهر نيست
بوي تو و بوي خانه نيست
بوي كلبه اي پر از عشق است
كه من و تو در آن مهر را قسمت مي كنيم
بوي من سر بر بالين تو گذاشته است
تابستان بوي آفتاب نيست
بوي تخت و بوي آب نيست
بوي كاهو و بوي سركه نيست
بوي كاهو و سركه انگبين
بر روي تخت
در حياط آب زده در غروب آفتاب است
خزان بوي آب و بوي خاك نيست
و بوي برگ و بوي باران نيست
بوي برگ خيس خورده
و بوي خاك پس از باران است
عشق بوي من نيست
بوي مهر نيست
بوي تو و بوي خانه نيست
بوي كلبه اي پر از عشق است
كه من و تو در آن مهر را قسمت مي كنيم
بوي من سر بر بالين تو گذاشته است
Wednesday, August 11, 2004
چهارشنبه 21/5/1383
بالا پايين
در عجب ديروزم هنوز كه فردا مي آيد
فغان
گريه
بهت
ناباوري
بيان
بي توجهي
خنده
سير زندگي امروز
فردا هم امروزي ديگر با سيري ديگر
طناب رو به جلو
خط زندگي
بي معناست اما واقعي
فردا
فرياد
شادي
قهقهه خنده
لبخند
سكوت
فراموشي
بالا پايين
كاش يك سفر بود
بي خيالي مطلق
نگاه بي حركت به بي انتهايي
نگاهي يخي
يك كاسه آب
پر از قطرات باران
بر سرم اگر بريزم
تازه مي شوم
اما دلم هم آيا پاك مي شود؟
بالا پايين
در عجب ديروزم هنوز كه فردا مي آيد
فغان
گريه
بهت
ناباوري
بيان
بي توجهي
خنده
سير زندگي امروز
فردا هم امروزي ديگر با سيري ديگر
طناب رو به جلو
خط زندگي
بي معناست اما واقعي
فردا
فرياد
شادي
قهقهه خنده
لبخند
سكوت
فراموشي
بالا پايين
كاش يك سفر بود
بي خيالي مطلق
نگاه بي حركت به بي انتهايي
نگاهي يخي
يك كاسه آب
پر از قطرات باران
بر سرم اگر بريزم
تازه مي شوم
اما دلم هم آيا پاك مي شود؟
Saturday, August 07, 2004
شايد بهترين حس پيوند باشد
شايد زيباترين كلام محبت باشد
شايد كه شيرين ترين لذت مادري باشد
شايد عميق ترين نگاه در عمقش فقط نگاه باشد
شايد آخرين ديدار به ياد ماندني تر باشد
شايد ديروز از امروز بهتر بوده باشد
اما نگاه اخر به فرزند
كه در آن پيوند نگاه و محبت باشد
به روي فرزند
و دعاي خير
تنها چيزي باشد كه از مادرم
در ديروز با هم بودن
برايم به جاي مانده است
يادت هميشه بغض پنهان در گلويم مي آورد. شاد باشي.
شايد زيباترين كلام محبت باشد
شايد كه شيرين ترين لذت مادري باشد
شايد عميق ترين نگاه در عمقش فقط نگاه باشد
شايد آخرين ديدار به ياد ماندني تر باشد
شايد ديروز از امروز بهتر بوده باشد
اما نگاه اخر به فرزند
كه در آن پيوند نگاه و محبت باشد
به روي فرزند
و دعاي خير
تنها چيزي باشد كه از مادرم
در ديروز با هم بودن
برايم به جاي مانده است
يادت هميشه بغض پنهان در گلويم مي آورد. شاد باشي.
Monday, August 02, 2004
دوشنبه 12/5/1383
حس تعلق
به جايي به چيزي يا به كسي
خانه حوض خانه دريا خانه اقيانوس
سرزمين كوچك
يك دل كوچك تر
قلم حتي كوچكتر
سرزمينم يك حوض
سرزمينم يك دريا
سرزمينم يك اقيانوس
هر كدام من باز حريصم
ماهي اگر بودم
پرواز مي خواستم
پرنده گر بودم غوطه خوردن را
دلباختگي از هر نوع كه باشد
حس غريبي است
بيشتر از آن بيگانه است
بودنش به طريقي
و نبودنش به طريقي ديگر
خانمان براندازيش غير قابل رقابت
به جايي به چيزي يا به كسي
خانه حوض خانه دريا خانه اقيانوس
سرزمين كوچك
يك دل كوچك تر
قلم حتي كوچكتر
سرزمينم يك حوض
سرزمينم يك دريا
سرزمينم يك اقيانوس
هر كدام من باز حريصم
ماهي اگر بودم
پرواز مي خواستم
پرنده گر بودم غوطه خوردن را
دلباختگي از هر نوع كه باشد
حس غريبي است
بيشتر از آن بيگانه است
بودنش به طريقي
و نبودنش به طريقي ديگر
خانمان براندازيش غير قابل رقابت
Tuesday, July 27, 2004
سه شنبه 6/5/1383
ريزش برگ در ميانه تابستان
خزان نيست
اما خاطره است
خاطره اي نمناك
كنده درخت پيري زير پا
امروز پله اي
ديروز غروري با پوست پينه بسته
بوي نان هاي دست مرد
هوايي با بوي نان
هجوم افكار
فرار احساس
از لطافت نمي خواهم جدا شوم
اما لطافت درونم در حال خشكيدن است
هه هه
خنده اي عصبي
قلبي پر از درد
دستي فلج
قفسه سينه سنگين
نشانه هاي پيري در عنفوان جواني
قدم هاي آهسته
استوار نيست
در ميانه راه
در ايستگاه خاطرات جا مانده است
"رهرو ان است كه اهسته و پيوسته رود"
اين رهرو اما بي هدف مي رود
مي رود محض بودن
محض اظهار وجود
محض اثبات زنده بودن
لمس پينه پوست درخت
لمس برگ هاي رو به موت
لمس زندگي و مرگ
آغاز و پايان
دستي بر قلب و پايي در جاده
آخرش به كجاست؟!
Tuesday, July 20, 2004
Thursday, July 15, 2004
پنجشنبه 25/4/1383
آن روبرو يك درياست
دريايي پر از موج
آنجايي كه دستم نمي رسد درياست
آنجايي كه نمي توانم نوازشش كنم
مواج است
جاري مي شود تا كه شايد به سرانگشتانم برسد
با يك نوازش ذوب مي شود
در دستانم حل مي شود
و من جز ردي از او چيزي نمي دانم
جاي پايش گود است
چون يكباره آمد
هنگامي كه رفت
جايش چنان كم عمق بود
كه اگر ردي از آب نبود
تميزش نمي دادي
سويش را نمي دانم كه به دنبالش روم
اگر هم دانم چشمان را سويي
و پاهايم را تواني نيست
پس اگر از جايي گذشتي كه جاده صاف
بي هيچ گونه ردي بود
بدان عاشقي در آنجا بوده
آن روبرو يك درياست
دريايي پر از موج
آنجايي كه دستم نمي رسد درياست
آنجايي كه نمي توانم نوازشش كنم
مواج است
جاري مي شود تا كه شايد به سرانگشتانم برسد
با يك نوازش ذوب مي شود
در دستانم حل مي شود
و من جز ردي از او چيزي نمي دانم
جاي پايش گود است
چون يكباره آمد
هنگامي كه رفت
جايش چنان كم عمق بود
كه اگر ردي از آب نبود
تميزش نمي دادي
سويش را نمي دانم كه به دنبالش روم
اگر هم دانم چشمان را سويي
و پاهايم را تواني نيست
پس اگر از جايي گذشتي كه جاده صاف
بي هيچ گونه ردي بود
بدان عاشقي در آنجا بوده
Sunday, July 11, 2004
يكشنبه 21/4/1383
در هوا يك بويي هست
شايد بوي دلتنگي
در زمين حسي هست
شايد حس فشرده شدن
در دستانم سرمايي هست
شايد سرماي زمستان
اما زمستان نيست
اشك چشمانم قنديل بست
چرا هر نفسي كه مي كشم دلتنگي ام افزون تر مي شود؟
چرا به هر كجا دست مي كشم سرد است؟
درختان تبريزي ناله مي كنند
چرا هر وقت اشك در چشمانم حلقه مي زند كسي نيست؟
دلم مي خواهد يك ديگ در حياط بگذارم
و درونش را پر از گوجه كنم
رب بپزم
يك هفته هر روز هم بزنم
وقتي بي بي زنده بود
تابستانها رب مي پخت
بر سر ديگ اشك مي ريخت
نمي دانم چه مي گفت
اما با هر قطره اشكي كه مي ريخت
ديگ قرمزتر مي شد
شايد غيرتش جوش مي امد
وقتي پخت
كاسه اي بر مي داشت
درونش را پر مي كرد
با انگشت لپ هايم را گلي مي كرد
بوسه اي بر پيشانيم مي گذاشت
و مي گفت: "اشك هايم را به تو هديه مي دهم"
در هوا يك بويي هست
شايد بوي دلتنگي
در زمين حسي هست
شايد حس فشرده شدن
در دستانم سرمايي هست
شايد سرماي زمستان
اما زمستان نيست
اشك چشمانم قنديل بست
چرا هر نفسي كه مي كشم دلتنگي ام افزون تر مي شود؟
چرا به هر كجا دست مي كشم سرد است؟
درختان تبريزي ناله مي كنند
چرا هر وقت اشك در چشمانم حلقه مي زند كسي نيست؟
دلم مي خواهد يك ديگ در حياط بگذارم
و درونش را پر از گوجه كنم
رب بپزم
يك هفته هر روز هم بزنم
وقتي بي بي زنده بود
تابستانها رب مي پخت
بر سر ديگ اشك مي ريخت
نمي دانم چه مي گفت
اما با هر قطره اشكي كه مي ريخت
ديگ قرمزتر مي شد
شايد غيرتش جوش مي امد
وقتي پخت
كاسه اي بر مي داشت
درونش را پر مي كرد
با انگشت لپ هايم را گلي مي كرد
بوسه اي بر پيشانيم مي گذاشت
و مي گفت: "اشك هايم را به تو هديه مي دهم"
Tuesday, July 06, 2004
سه شنبه 16/4/1383
هر روز صبح كه آفتاب درون چشمانم طلوع مي كرد
به بيرون كه نگاهي مي انداختم
در قاب پنجره فقط او را مي ديدم
زير آفتاب صبحگاهي غرق مسرت بود
باد چنان در ميان موهايش مي پيچيد
گويي سري در ميان ابرها دارد
هرگاه دلم از دست آسمان ابري مي شد
صدايش مي كردم
سرش را خم مي كرد
بوسه اي بر پيشانيم مي گذاشت
و از درد دلم مي پرسيد
دستان تنومندش را زير چانه ام مي گذاشت
سرم را بلند مي كرد
به چشمانش كه خيره مي شدم
مشكلم را مي فهميد
دست بلند مي كرد و ابر ها را تكان مي داد
تكه ابري مي چيد
گيسوان آفتاب را شانه مي زد
انرا درون سيني ابري برايم هديه مي آورد
ديروز كه از خواب برخواستم
ديدم مشغول اصلاح گيسوانش هستند
جلو رفتم
در آغوشم كشيد و من را به داخل هدايت كرد
از پشت پنجره چشمان غمگينش را مي ديدم
فكر كردم با كوتاه كردن موهايش زيباتر خواهد شد
ولي بريدن گيس ها را پاياني نبود
كم كم چيزي از ان همه گيس افشان نماند
دلم گرفت
اما فكر كردم اگر گريه كنم دل شكسته تر مي شود
روي بر گرداندم و رفتم
شب كه به خانه آمدم نديدمش
صبح با نگراني از خواب برخواستم
ديدم دستانش رو به آسمان خشك شده
گريستم
حال چند روزي است درخت بيد من
برگي ندارد
با دستان رو به اسمانش دعا مي كند
هر روز صبح كه آفتاب درون چشمانم طلوع مي كرد
به بيرون كه نگاهي مي انداختم
در قاب پنجره فقط او را مي ديدم
زير آفتاب صبحگاهي غرق مسرت بود
باد چنان در ميان موهايش مي پيچيد
گويي سري در ميان ابرها دارد
هرگاه دلم از دست آسمان ابري مي شد
صدايش مي كردم
سرش را خم مي كرد
بوسه اي بر پيشانيم مي گذاشت
و از درد دلم مي پرسيد
دستان تنومندش را زير چانه ام مي گذاشت
سرم را بلند مي كرد
به چشمانش كه خيره مي شدم
مشكلم را مي فهميد
دست بلند مي كرد و ابر ها را تكان مي داد
تكه ابري مي چيد
گيسوان آفتاب را شانه مي زد
انرا درون سيني ابري برايم هديه مي آورد
ديروز كه از خواب برخواستم
ديدم مشغول اصلاح گيسوانش هستند
جلو رفتم
در آغوشم كشيد و من را به داخل هدايت كرد
از پشت پنجره چشمان غمگينش را مي ديدم
فكر كردم با كوتاه كردن موهايش زيباتر خواهد شد
ولي بريدن گيس ها را پاياني نبود
كم كم چيزي از ان همه گيس افشان نماند
دلم گرفت
اما فكر كردم اگر گريه كنم دل شكسته تر مي شود
روي بر گرداندم و رفتم
شب كه به خانه آمدم نديدمش
صبح با نگراني از خواب برخواستم
ديدم دستانش رو به آسمان خشك شده
گريستم
حال چند روزي است درخت بيد من
برگي ندارد
با دستان رو به اسمانش دعا مي كند
Friday, July 02, 2004
جمعه 12/4/1383
يک شاخه نسترن
بر روي موهاي لخت او
در ميان اب روان
واي كه چه شود
يك شيشه پنجره ازاد
ديگري با توري
پنجره را باز مي كنم و درون بالكن مي نشينم
ماه شب چهارده بر سرم انگار نور مي پاشد
به آن خيره مي شوم وبه هاله اش
او را به يك استكان چاي دعوت مي كنم
نلبعكي را برايم با تكه اي نور پس مي فرستد
زير استكان دست خطي
برايم از نسترن مينويسد و شهوت دست انداخت و برداشتنش
پس او مرا دنبال مي كند
هر روز مخفيانه پشت ابرها
چهره در نور خورشيد مخفي مي كند
او هم به اندازه من نسترن به سر را مي پرستد
چمباتمه ميزنم و آه مي كشم
فكر كردم تنها عاشق زمين من هستم
يک شاخه نسترن
بر روي موهاي لخت او
در ميان اب روان
واي كه چه شود
يك شيشه پنجره ازاد
ديگري با توري
پنجره را باز مي كنم و درون بالكن مي نشينم
ماه شب چهارده بر سرم انگار نور مي پاشد
به آن خيره مي شوم وبه هاله اش
او را به يك استكان چاي دعوت مي كنم
نلبعكي را برايم با تكه اي نور پس مي فرستد
زير استكان دست خطي
برايم از نسترن مينويسد و شهوت دست انداخت و برداشتنش
پس او مرا دنبال مي كند
هر روز مخفيانه پشت ابرها
چهره در نور خورشيد مخفي مي كند
او هم به اندازه من نسترن به سر را مي پرستد
چمباتمه ميزنم و آه مي كشم
فكر كردم تنها عاشق زمين من هستم
Saturday, June 26, 2004
شنبه 5/4/1383
آرامش رنگ آبي
آرامش نوشتن
حالي نزار داشتم كه به نوشتن روي آوردم
با خود انديشيدم
كه شايد اين ديرينه ترين عزيزترين يارم
مرا آرام كند
هر كلمه اي كه بيشتر مي نويسم
بيشتر آراممي شوم
كاش ميشد هميشه ارام بود
بر روي ابرها سرگردان
اينقدر ناراحت بودم كه صداي قلب مفلوكم را مي شنيدم
صداي تپيدنش را
صداي ناله هاي اين دل بي جان را
حتي اشكم هم نمي امد
يك خانه كشيدم
گفتم كه شايد ارامم كند
در خانه غرق شدم
در اتاقش و ديوارش
در رنگ و روي ستون هايش
تپش قلبم افتاد
آرامش رنگ آبي
آرامش نوشتن
حالي نزار داشتم كه به نوشتن روي آوردم
با خود انديشيدم
كه شايد اين ديرينه ترين عزيزترين يارم
مرا آرام كند
هر كلمه اي كه بيشتر مي نويسم
بيشتر آراممي شوم
كاش ميشد هميشه ارام بود
بر روي ابرها سرگردان
اينقدر ناراحت بودم كه صداي قلب مفلوكم را مي شنيدم
صداي تپيدنش را
صداي ناله هاي اين دل بي جان را
حتي اشكم هم نمي امد
يك خانه كشيدم
گفتم كه شايد ارامم كند
در خانه غرق شدم
در اتاقش و ديوارش
در رنگ و روي ستون هايش
تپش قلبم افتاد
Wednesday, June 23, 2004
چهارشنبه 3/4/1383
دلم مي خواهد سر بر زمين گذارم
چشمانم را ببندم و سكوت را در هوا ببلعم
در سرم طبل مي كوبند
دوست دارم دستش را بگيرم
صدايش وحشتناك شده است
سگ همسايه هم مدام پارس مي كند
واي كه سرم را كجا پنهان كنم
چقدر دلم پر از غصه شده
انگار نه انگار زندگي زيباست
ما به هم محتاج هستيم
محتاج آب هوا مهر
مهرش را از تو مي خواهم
مهرت در هاله اي از ابر مخفي شده است
رخوتي سخت در گرفته است
مرا و مهرم را
شايد در اين رخوت رازي است
شايد در رويش سري و در پژمردگي اسراري باشد
شايد در من و سرنوشتم هم
اين را كه مي دانم
در سرنوشتم را با قفلي بسته اند
فكر كردم كليدش مهر است
اما نبود
دلم مي خواهد سر بر زمين گذارم
چشمانم را ببندم و سكوت را در هوا ببلعم
در سرم طبل مي كوبند
دوست دارم دستش را بگيرم
صدايش وحشتناك شده است
سگ همسايه هم مدام پارس مي كند
واي كه سرم را كجا پنهان كنم
چقدر دلم پر از غصه شده
انگار نه انگار زندگي زيباست
ما به هم محتاج هستيم
محتاج آب هوا مهر
مهرش را از تو مي خواهم
مهرت در هاله اي از ابر مخفي شده است
رخوتي سخت در گرفته است
مرا و مهرم را
شايد در اين رخوت رازي است
شايد در رويش سري و در پژمردگي اسراري باشد
شايد در من و سرنوشتم هم
اين را كه مي دانم
در سرنوشتم را با قفلي بسته اند
فكر كردم كليدش مهر است
اما نبود
Wednesday, June 16, 2004
دامن سفيد بر تن
در بازار قدم مي زدم
كودكي با دستان قرمز از شاه توت
دوان دوان به سويم مي آمد
به من كه رسيد ايستاد
و دستانش را بلند كرد به سويم
دو دست كوچكش را حلقه كرد به دور كمرم
دامن سفيدم گلي شد
بلندش كردم و در اغوش كشيدم
به راه افتاديم
زير درخت گيلاسي نشستيم
پروانه اي زرد رنگ روي نرده هاي كنار باغ نشست
غرق تماشاي بالهاي زيبايش شدم
نسيم ملايمي مي وزيد
صورتم را نوازش مي كرد
بالهاي او تكانهاي سختي مي خورد
به كودك كه نگريستم
او را در خواب عميقي ديدم
شاهپرك پريد و روي موهايش نشست
شاهپرك در خلسه
كبوتر روي ديوار در خلسه
دخترك در خلسه
و من مات
شرمنده متن بالا حاصل خواب چند روز پيش بود. شايد بهتر ميشد اگر مي گفتم حاصل خيالات يك بعد از ظهر تابستاني. براي همين نصفه ماند.
در بازار قدم مي زدم
كودكي با دستان قرمز از شاه توت
دوان دوان به سويم مي آمد
به من كه رسيد ايستاد
و دستانش را بلند كرد به سويم
دو دست كوچكش را حلقه كرد به دور كمرم
دامن سفيدم گلي شد
بلندش كردم و در اغوش كشيدم
به راه افتاديم
زير درخت گيلاسي نشستيم
پروانه اي زرد رنگ روي نرده هاي كنار باغ نشست
غرق تماشاي بالهاي زيبايش شدم
نسيم ملايمي مي وزيد
صورتم را نوازش مي كرد
بالهاي او تكانهاي سختي مي خورد
به كودك كه نگريستم
او را در خواب عميقي ديدم
شاهپرك پريد و روي موهايش نشست
شاهپرك در خلسه
كبوتر روي ديوار در خلسه
دخترك در خلسه
و من مات
شرمنده متن بالا حاصل خواب چند روز پيش بود. شايد بهتر ميشد اگر مي گفتم حاصل خيالات يك بعد از ظهر تابستاني. براي همين نصفه ماند.
Wednesday, June 09, 2004
چهارشنبه 20/3/1383
آب هر چه زلال تر باشد راحت تر در دلم جاري مي شود
هوا هر چقدر سبكتر باشد راحت تر با ذره ذره روحم مخلوط مي شود
من هر چقدر رهاتر باشم آرام ترم
هر چقدر بيشتر قالب تهي كنم به تو نزديكترم
من هر چه ساده تر باشم بلوري ترم
برگ هر قدر بيشتر با باد بازي كند زودتر جارو مي شود
لمس تك تك گل هاي قالي
يادم مي آورد كه چقدر ثابت بودن فاجعه است
هر روز كه از خواب بر مي خيزم
به اين مي انديشم كه 10 سال ديگر چگونه ام
زنده يا نه؟
هر روز صبحكه در آينه مي نگرم
به تك تك چروك ها سلام مي گويم
هر روز صبح به زندگي لبخندمي زنم
و هر شب وداع مي كنم
و همين است كه مي دانم زنده ام
هنگامي كه دلم سرشار از خوشبختي مي شود
شكر مي كنم
شكر مي كنم كه با اينكه لايق نبودم لايقم دانستي
در آن هنگام كه به درختان لبخند زدم
بدان كه من خوشبختم
هرگاه در زمزمه فواره ها
سكوت كردم و گوش سپردم
بدان كه در اين هنگام روحم پرواز مي كند
به خوشبختي مي رود
خداوندا
در سختي ناليده ام
گريسته ام
اما اين روزها
چشم كه بر هم مي گذارم
در آنسوي درياي پر بار آرزو ها
ايستاده ام
من خوشبختم
و خوشبختي را با هر نفس در رگ هايم جاري مي كنم
آب هر چه زلال تر باشد راحت تر در دلم جاري مي شود
هوا هر چقدر سبكتر باشد راحت تر با ذره ذره روحم مخلوط مي شود
من هر چقدر رهاتر باشم آرام ترم
هر چقدر بيشتر قالب تهي كنم به تو نزديكترم
من هر چه ساده تر باشم بلوري ترم
برگ هر قدر بيشتر با باد بازي كند زودتر جارو مي شود
لمس تك تك گل هاي قالي
يادم مي آورد كه چقدر ثابت بودن فاجعه است
هر روز كه از خواب بر مي خيزم
به اين مي انديشم كه 10 سال ديگر چگونه ام
زنده يا نه؟
هر روز صبحكه در آينه مي نگرم
به تك تك چروك ها سلام مي گويم
هر روز صبح به زندگي لبخندمي زنم
و هر شب وداع مي كنم
و همين است كه مي دانم زنده ام
هنگامي كه دلم سرشار از خوشبختي مي شود
شكر مي كنم
شكر مي كنم كه با اينكه لايق نبودم لايقم دانستي
در آن هنگام كه به درختان لبخند زدم
بدان كه من خوشبختم
هرگاه در زمزمه فواره ها
سكوت كردم و گوش سپردم
بدان كه در اين هنگام روحم پرواز مي كند
به خوشبختي مي رود
خداوندا
در سختي ناليده ام
گريسته ام
اما اين روزها
چشم كه بر هم مي گذارم
در آنسوي درياي پر بار آرزو ها
ايستاده ام
من خوشبختم
و خوشبختي را با هر نفس در رگ هايم جاري مي كنم
Wednesday, June 02, 2004
چهارشنبه 13/10/1383
گمنامي وشهرت
فقير و غني
اگر مشهور شوم تا به كجا را كه تنها نمي روم
اما اگر همين گونه بماند حسرت به دل ميميرم
سه مستطيل و يك مثلث خانه اي تشكيل مي دهد
و چند خط بر روي كاغذ اسكناس را
به اين گونه است كه بر روي كاغذ همه خوشبختيم
پسرك گل فروش سر چهارراه
براي من فقط يك لحظه ديدار است
ولي براي خودش دنيايي است
شب كه به خانه مي رود
دفتر نقاشي را باز مي كند
يك خانه و يك پسر و چند اسكناس مي كشد
و در خلسه زيرش مي نويسد
اگر مشهور شوم دنيا را فتح خواهم كرد
و گرنه مثل بابا كنار درخت سرو
از نئشه گي ميميرم
گمنامي وشهرت
فقير و غني
اگر مشهور شوم تا به كجا را كه تنها نمي روم
اما اگر همين گونه بماند حسرت به دل ميميرم
سه مستطيل و يك مثلث خانه اي تشكيل مي دهد
و چند خط بر روي كاغذ اسكناس را
به اين گونه است كه بر روي كاغذ همه خوشبختيم
پسرك گل فروش سر چهارراه
براي من فقط يك لحظه ديدار است
ولي براي خودش دنيايي است
شب كه به خانه مي رود
دفتر نقاشي را باز مي كند
يك خانه و يك پسر و چند اسكناس مي كشد
و در خلسه زيرش مي نويسد
اگر مشهور شوم دنيا را فتح خواهم كرد
و گرنه مثل بابا كنار درخت سرو
از نئشه گي ميميرم
Friday, May 28, 2004
جمعه 8/3/1383
اينجا هستي و نيستي
مي بينمت و نمي بينمت
صداي قدم هايت را مي شنوم و نمي شنوم
كز مي كنم در گوشه اتاق در تاريكي
جايي كه فقط سايه ها صورتم را روشن مي كنند
از سرما مور مورم مي شود
به گوشه كمد پناه مي برم
عاميانه ها را مي شمارم
روزمرگي ها را يادآور مي شوم
به ياد مي آورم پسرك فلوت به دست را
كه لرزه به جانم انداخت
آن هنگامي كه احساسم را نواخت
از سرما مي لرزم
لحاف وصله شده مادربزرگ را به دورم مي كشم
بوي گلاب خاتون مي پيچد
دوست دارم در آغوش كشيده شوم
كاش سرما از وجودم بيرون مي رفت
يادگاران را در آغوش مي فشارم
اما حيف
ياران هميشه بهترند
كاش ارامشم را صداي نواختن در به هم نمي زد
نمي دانم پشت در كيست
كاش در نمي زدي
اينجا هستي و نيستي
مي بينمت و نمي بينمت
صداي قدم هايت را مي شنوم و نمي شنوم
كز مي كنم در گوشه اتاق در تاريكي
جايي كه فقط سايه ها صورتم را روشن مي كنند
از سرما مور مورم مي شود
به گوشه كمد پناه مي برم
عاميانه ها را مي شمارم
روزمرگي ها را يادآور مي شوم
به ياد مي آورم پسرك فلوت به دست را
كه لرزه به جانم انداخت
آن هنگامي كه احساسم را نواخت
از سرما مي لرزم
لحاف وصله شده مادربزرگ را به دورم مي كشم
بوي گلاب خاتون مي پيچد
دوست دارم در آغوش كشيده شوم
كاش سرما از وجودم بيرون مي رفت
يادگاران را در آغوش مي فشارم
اما حيف
ياران هميشه بهترند
كاش ارامشم را صداي نواختن در به هم نمي زد
نمي دانم پشت در كيست
كاش در نمي زدي
Monday, May 24, 2004
دوشنبه 4/3/1383
پنجره را كه گشودم جز سبزي نديدم
خواستم پنجره را ببندم
حيفم امد سبزي به قلبم رسوخ نكند
شاخه درخت توت را كشيدم
انرا اندكي به درون اوردم
دستي به برگ هايش كشيدم
گذشت زمان بر روي تك تك انها پيدا بود
حيفم امد جدايش كنم
به بالاترين نقطه باغچه رفتم
زير انبوه درختان بيد
روي چمن دراز كشيدم
خود را به دست بي خود شدن سپردم
اسمان را تكه تكه ديدم
افتاب پايم را گرم مي كرد
گوش بر زمين چسباندم
زمزمه زمين
زمزمه رويش
زمزمه حركت و حيات
صداي پاي مورچه
بوي نم بوي خاك
بوي جاودانگي
حيفم امد اين لحظه را حفظ نكنم
بوم اوردم نشد
دوربين اوردم نشد
باز صندوقچه دل را باز كردم و خاطرات را مهمانش كردم
پنجره را كه گشودم جز سبزي نديدم
خواستم پنجره را ببندم
حيفم امد سبزي به قلبم رسوخ نكند
شاخه درخت توت را كشيدم
انرا اندكي به درون اوردم
دستي به برگ هايش كشيدم
گذشت زمان بر روي تك تك انها پيدا بود
حيفم امد جدايش كنم
به بالاترين نقطه باغچه رفتم
زير انبوه درختان بيد
روي چمن دراز كشيدم
خود را به دست بي خود شدن سپردم
اسمان را تكه تكه ديدم
افتاب پايم را گرم مي كرد
گوش بر زمين چسباندم
زمزمه زمين
زمزمه رويش
زمزمه حركت و حيات
صداي پاي مورچه
بوي نم بوي خاك
بوي جاودانگي
حيفم امد اين لحظه را حفظ نكنم
بوم اوردم نشد
دوربين اوردم نشد
باز صندوقچه دل را باز كردم و خاطرات را مهمانش كردم
Thursday, May 20, 2004
پنجشنبه 31/2/1383
دلم براي تو مي تپد
گرچه دوري و تنها
اما كاش بداني در ان طرف اين كره خاكي
دلي هم براي تو مي تپد
با نگراني توام است
دوست داشتم دسته دسته نامه عاشقانه مي نوشتم
مي فرستادم به دست ابر بارداري
بيايد به سويت و بر رويت ببارد
تا بداني نامه را با اشك نوشتم
وتك تك كلماتش را با بغض فرو دادم
و مهر پاكت را با مهر دلم زدم
از هر يك باري كه دلت مي لرزد
من هزاران بار دلم تكه تكه مي شود
از هر يك باري كه دلت مي سوزد
من يكصد بار دلم آتش مي گيرد
از هر يك باري كه رو به اسمان مي كني
من ده ها بار برايت دعا مي كنم
كاش بداني هميشه زيلويي هست
به رنك دانه هاي گندم
به وسعت دريا
تا بر روي ان تكيه زني
و بارت را زمين بگذاري
لحظه اي سرت را بر رويش بگذاري
چشمانت را ببندي
مي خواستم بگويم با ارامش بخواب
دلم براي تو مي تپد
گرچه دوري و تنها
اما كاش بداني در ان طرف اين كره خاكي
دلي هم براي تو مي تپد
با نگراني توام است
دوست داشتم دسته دسته نامه عاشقانه مي نوشتم
مي فرستادم به دست ابر بارداري
بيايد به سويت و بر رويت ببارد
تا بداني نامه را با اشك نوشتم
وتك تك كلماتش را با بغض فرو دادم
و مهر پاكت را با مهر دلم زدم
از هر يك باري كه دلت مي لرزد
من هزاران بار دلم تكه تكه مي شود
از هر يك باري كه دلت مي سوزد
من يكصد بار دلم آتش مي گيرد
از هر يك باري كه رو به اسمان مي كني
من ده ها بار برايت دعا مي كنم
كاش بداني هميشه زيلويي هست
به رنك دانه هاي گندم
به وسعت دريا
تا بر روي ان تكيه زني
و بارت را زمين بگذاري
لحظه اي سرت را بر رويش بگذاري
چشمانت را ببندي
مي خواستم بگويم با ارامش بخواب
Tuesday, May 18, 2004
Monday, May 17, 2004
دوشنبه 28/2/1383
يك رز باز شده اگر بچيني
به پشت گلبرگ ها كه نظر بندازي
شايد خط عمرش را ببيني
يك درخت را گر به زمين اندازي
غرورش را از او بگيري
به تنه مانده كه نگاه اندازي
شايد خط عمرش را ببيني
به صورت پيرزني گر نگاه اندازي
سايه جواني را اگر بتواني ببيني
چين هايي كه من و تو را بزرگ كرده
شايد خط عمر را ببيني
بعد از ان مي انديش
كه سهم تو در اين دنيا
كجاست
چيست
دنياي كرم خاكي فقط يك وجب زمين است
كه براي يك بوته گل كم است
دنياي يك بوته گل يك باغچه كوچك خاك است
كه براي يك بزغاله كوچك است
دنياي يك بزغاله يك طويله است
كه براي من كوچك است
دنياي من يك زمين و يك اسمان است
كه براي كم است
پس سهم من از اين دنيا يك زمين و اسمان عاريه اي است
يك جسم پر از چين و چروك است
با يك دل به سياهي ابديت
يك دسته تبر كه درخت را بياندازم
يك دامن خالي از مهر
من تا اطلاع ثانوي شعرم نمياد همش دارم دري وري مي نويسم. فعلا سوژه ندارم. سوژه داشتم با كمال ميل مي نويسم همينه دير دير اپديت مي كنم. ديگه ببخشيد.
يك رز باز شده اگر بچيني
به پشت گلبرگ ها كه نظر بندازي
شايد خط عمرش را ببيني
يك درخت را گر به زمين اندازي
غرورش را از او بگيري
به تنه مانده كه نگاه اندازي
شايد خط عمرش را ببيني
به صورت پيرزني گر نگاه اندازي
سايه جواني را اگر بتواني ببيني
چين هايي كه من و تو را بزرگ كرده
شايد خط عمر را ببيني
بعد از ان مي انديش
كه سهم تو در اين دنيا
كجاست
چيست
دنياي كرم خاكي فقط يك وجب زمين است
كه براي يك بوته گل كم است
دنياي يك بوته گل يك باغچه كوچك خاك است
كه براي يك بزغاله كوچك است
دنياي يك بزغاله يك طويله است
كه براي من كوچك است
دنياي من يك زمين و يك اسمان است
كه براي كم است
پس سهم من از اين دنيا يك زمين و اسمان عاريه اي است
يك جسم پر از چين و چروك است
با يك دل به سياهي ابديت
يك دسته تبر كه درخت را بياندازم
يك دامن خالي از مهر
من تا اطلاع ثانوي شعرم نمياد همش دارم دري وري مي نويسم. فعلا سوژه ندارم. سوژه داشتم با كمال ميل مي نويسم همينه دير دير اپديت مي كنم. ديگه ببخشيد.
Wednesday, May 12, 2004
پنجشنبه 24/2/1383
اي اسمان ابي و رنگين
مرا در ميان دل ابري ات غرق كن
دستم را كه به سويت دراز مي كنم
پستي و بلندي هايت را زير انگشتانم حس مي كنم
ابر كه از ان توست چه حسي دارد؟
شايد كه در اغوش عشق غوطه ور است
من از ان كه هستم؟
از ان خود؟
ايا وقتي كه ابر مي بارد گرمي در زير پوستش حس مي كند يا كه از سرما مي نالد؟
با صداي تق تق در , در را باز مي كني؟
مرا به درون راه مي دهي؟
حس كردن نوازش به يادم مي اورد كه انسانيت هنوز نمرده است
صداي پاي خون به يادم مي اورد كه جرياني هست
جرياني كه مرا با خود مي برد
جرياني مغزم را از زمزمه ارامش پر مي كند
چشم كه بر هم گذاري
طنيني روح بخش
نسيم سرد مطبوعي
رايحه تازگي
عبور مي كند
و تو انگار در اغوش ابري
به همان گرمي يا سردي؟
به همان بي قيدي
به همان ازادي
همانطور تكان دهنده
دست هايت را از هم بگشاي
در خيال ذره ذره فرو رو
اي اسمان ابي و رنگين
مرا در ميان دل ابري ات غرق كن
دستم را كه به سويت دراز مي كنم
پستي و بلندي هايت را زير انگشتانم حس مي كنم
ابر كه از ان توست چه حسي دارد؟
شايد كه در اغوش عشق غوطه ور است
من از ان كه هستم؟
از ان خود؟
ايا وقتي كه ابر مي بارد گرمي در زير پوستش حس مي كند يا كه از سرما مي نالد؟
با صداي تق تق در , در را باز مي كني؟
مرا به درون راه مي دهي؟
حس كردن نوازش به يادم مي اورد كه انسانيت هنوز نمرده است
صداي پاي خون به يادم مي اورد كه جرياني هست
جرياني كه مرا با خود مي برد
جرياني مغزم را از زمزمه ارامش پر مي كند
چشم كه بر هم گذاري
طنيني روح بخش
نسيم سرد مطبوعي
رايحه تازگي
عبور مي كند
و تو انگار در اغوش ابري
به همان گرمي يا سردي؟
به همان بي قيدي
به همان ازادي
همانطور تكان دهنده
دست هايت را از هم بگشاي
در خيال ذره ذره فرو رو
Saturday, May 08, 2004
شنبه 19/2/1383
هنگامي كه من تن خسته و رنجورم را
با سنگيني به زير سايه درخت مي كشم
و به خلسه فرو مي روم
و در روياهايم تپه هاي شني را مي بينم
كه با وزش باد ذره ها از هم جدا مي شوند
در ان هنگام است كه مگسي در زير آفتاب گرم ظهرگاهي
بر روي تكه كاغذ سفيدي افتاده در كنار جوي آب
بي آنكه بال به هم زند
نشسته و در سكوت و آرامش صداي جوي آب
انگار به خواب فرو رفته
شايد كه خواب پوست هندوانه اي را مي بيند
كه دستانش در شيريني آن گم مي شوند
و هنگامي كه كمي آن طرف تر
درخت توت تنومندي
كه من در زير سايه آن آرام گرفته ام
پر از توت هاي آبدار شده
كه بر روي شاخه هايش سنگيني مي كنند
و به ناگاه بر روي سنگ فرش هاي
سرد و خاكستري فرود مي آيند
و درخت بينوا
كه از درون تهي است
و در ميانش به جز هيچ دگر چيزي نيست
بي توجه به تنه خالي شده اش
كه زباله دان تاريخ شده
و هر رهگذري
تكه زباله اي درون ان قرار مي دهد
به حياتش ادامه مي دهد
و هنگامي كه من پشت خسته ام را
به تنه اش تكيه مي دهم
انگار صداي ضربان قلب ثانيه ها را مي شنوم
سال ها را مي شمارم
70 سال است كه اين درخت
در اين گوشه خلوت قرار دارد
شايد كه در ابتدا درون باغي بوده
و حال به ميانه خيابان آمده است
صداي قلبم انگار صداي قلب تاريخ مي شود
بلند مي شوم
و مگس را از روي صورتم مي رانم
و مي خواهم كه به تاريخ بپيوندم
اما هيهات
من سالهاست كه اين درخت را مي شناسم
من سالهاست به اين درخت تكيه داده ام
من سالهاست كه سايه ساري به غير از او ندارم
من سالهاست همدمي جز آن مگس ندارم
و من سالهاست زير درخت توت آرميده ام
همان درختي
كه خود درونش را تراشيده ام
و او با چه استقامتي به بار مي نشيند
و من چه مفلوك درون اين تكه خاك
كه قبر مي نامندش
در روياها سير مي كنم.
هنگامي كه من تن خسته و رنجورم را
با سنگيني به زير سايه درخت مي كشم
و به خلسه فرو مي روم
و در روياهايم تپه هاي شني را مي بينم
كه با وزش باد ذره ها از هم جدا مي شوند
در ان هنگام است كه مگسي در زير آفتاب گرم ظهرگاهي
بر روي تكه كاغذ سفيدي افتاده در كنار جوي آب
بي آنكه بال به هم زند
نشسته و در سكوت و آرامش صداي جوي آب
انگار به خواب فرو رفته
شايد كه خواب پوست هندوانه اي را مي بيند
كه دستانش در شيريني آن گم مي شوند
و هنگامي كه كمي آن طرف تر
درخت توت تنومندي
كه من در زير سايه آن آرام گرفته ام
پر از توت هاي آبدار شده
كه بر روي شاخه هايش سنگيني مي كنند
و به ناگاه بر روي سنگ فرش هاي
سرد و خاكستري فرود مي آيند
و درخت بينوا
كه از درون تهي است
و در ميانش به جز هيچ دگر چيزي نيست
بي توجه به تنه خالي شده اش
كه زباله دان تاريخ شده
و هر رهگذري
تكه زباله اي درون ان قرار مي دهد
به حياتش ادامه مي دهد
و هنگامي كه من پشت خسته ام را
به تنه اش تكيه مي دهم
انگار صداي ضربان قلب ثانيه ها را مي شنوم
سال ها را مي شمارم
70 سال است كه اين درخت
در اين گوشه خلوت قرار دارد
شايد كه در ابتدا درون باغي بوده
و حال به ميانه خيابان آمده است
صداي قلبم انگار صداي قلب تاريخ مي شود
بلند مي شوم
و مگس را از روي صورتم مي رانم
و مي خواهم كه به تاريخ بپيوندم
اما هيهات
من سالهاست كه اين درخت را مي شناسم
من سالهاست به اين درخت تكيه داده ام
من سالهاست كه سايه ساري به غير از او ندارم
من سالهاست همدمي جز آن مگس ندارم
و من سالهاست زير درخت توت آرميده ام
همان درختي
كه خود درونش را تراشيده ام
و او با چه استقامتي به بار مي نشيند
و من چه مفلوك درون اين تكه خاك
كه قبر مي نامندش
در روياها سير مي كنم.
Sunday, May 02, 2004
دوشنبه 14/2/1383
يك درخت يا يك جنگل درخت؟
كدام بهتر است؟
فرق مي كند
يك كلاغ يا دسته اي كلاغ در حال فرار
فرق مي كند
فقط من يا تو و من؟
فرق مي كند
تنها كه مي شوم روزها دلگير مي شوند
دلم مي گريد
قناري تنها آواز سر نمي دهد
حوض بي ماهي صفايي ندارد
اهوي تنها راه گم مي كند
در سكوت زندگي وجود دارد اما بي معنا
فرق مي كند
تنها در انتهاي تاريكي فقط تاريكي است
اما با تو در انتهاي تاريكي دري است
دري به سوي نور
پس فرق مي كند
در آنسوي نور كسي نشسته
تنهايي براي او معنايي ندارد
اين بار فرقي نمي كند
يك درخت يا يك جنگل درخت؟
كدام بهتر است؟
فرق مي كند
يك كلاغ يا دسته اي كلاغ در حال فرار
فرق مي كند
فقط من يا تو و من؟
فرق مي كند
تنها كه مي شوم روزها دلگير مي شوند
دلم مي گريد
قناري تنها آواز سر نمي دهد
حوض بي ماهي صفايي ندارد
اهوي تنها راه گم مي كند
در سكوت زندگي وجود دارد اما بي معنا
فرق مي كند
تنها در انتهاي تاريكي فقط تاريكي است
اما با تو در انتهاي تاريكي دري است
دري به سوي نور
پس فرق مي كند
در آنسوي نور كسي نشسته
تنهايي براي او معنايي ندارد
اين بار فرقي نمي كند
Wednesday, April 28, 2004
چهارشنبه 8/2/1383
عشق
معناي واژه يك چيز و عمقش چيز ديگري است
گاهي ممكن است عمق هم نداشته باشد
گويند به همان سادگي كه مي ايد بار سفر را مي بندد
اما چيزي كه مي گذرد عشق نيست
هوس است
واژه نا مفهومي است
بوي نا اشنايي دارد
بوي غريبي مي دهد بوي غربت
شايد طعم توت فرنگي بدهد
گاهي ترش گاهي شيرين
حد مياني هم ندارد
گويند ماندگار است
ماندگارخداست نه بنده خدا
پس چگونه عشقي كه از بنده مي رويد ماندگار است؟
گويند بي وفاست
بي وفا من هستم نه دل
دل بي نوا كه مي گريد لبانم هستند كه لبخند مي زنند
گويند رنگش سرخ است
اما من مي گويم سبز است
سبز است عين زندگي
عين شكوفه هاي بهاري
گويند جداييش خرد مي كند
من هم مي گويم اري!
عشق
معناي واژه يك چيز و عمقش چيز ديگري است
گاهي ممكن است عمق هم نداشته باشد
گويند به همان سادگي كه مي ايد بار سفر را مي بندد
اما چيزي كه مي گذرد عشق نيست
هوس است
واژه نا مفهومي است
بوي نا اشنايي دارد
بوي غريبي مي دهد بوي غربت
شايد طعم توت فرنگي بدهد
گاهي ترش گاهي شيرين
حد مياني هم ندارد
گويند ماندگار است
ماندگارخداست نه بنده خدا
پس چگونه عشقي كه از بنده مي رويد ماندگار است؟
گويند بي وفاست
بي وفا من هستم نه دل
دل بي نوا كه مي گريد لبانم هستند كه لبخند مي زنند
گويند رنگش سرخ است
اما من مي گويم سبز است
سبز است عين زندگي
عين شكوفه هاي بهاري
گويند جداييش خرد مي كند
من هم مي گويم اري!
Sunday, April 25, 2004
يكشنبه 6/2/1383
امشب دلم گوشه اتاقي خلوت مي خواهد
كه در ان گوشه تنگ
با كور سوي نورشمعي خلوت كند
دلم مي خواست كه مي گفتم بي احساسم
ولي نيستم
دلم مي خواست ارام سر به ديوار تكيه دهم
اما ارام نيستم
دلم مي خواست بگويم در تب و تابم
ولي نيستم
احساسم از درون انگار خالي شده
درست مثل يك سيب كرم خورده قرمز
رنگ و رويش بهاري است
ليكن درونش پاييزي است
احساس انگار خواب الوده است
مي خواهد لبخند بزند
تواني ندارد
مي خواهد فرياد كند
زبان ندارد
چه بگويم كه وصف ناشدني است
چه بگويم كه انگار با وزش باد نه تنها شمع بلكه
احساسم نيز خاموش شده است
اما شمع چه ارام ارام سرد مي شود
پس از اندكي حتي فكر روشن بودنش را نيز نمي كني
گويي اصلا نوري نبوده
چه كنم كه احساسام اتش زير خاكستر است
ميلي به خاموشي ندارد
حالا تو دائما فوت كن
امشب دلم گوشه اتاقي خلوت مي خواهد
كه در ان گوشه تنگ
با كور سوي نورشمعي خلوت كند
دلم مي خواست كه مي گفتم بي احساسم
ولي نيستم
دلم مي خواست ارام سر به ديوار تكيه دهم
اما ارام نيستم
دلم مي خواست بگويم در تب و تابم
ولي نيستم
احساسم از درون انگار خالي شده
درست مثل يك سيب كرم خورده قرمز
رنگ و رويش بهاري است
ليكن درونش پاييزي است
احساس انگار خواب الوده است
مي خواهد لبخند بزند
تواني ندارد
مي خواهد فرياد كند
زبان ندارد
چه بگويم كه وصف ناشدني است
چه بگويم كه انگار با وزش باد نه تنها شمع بلكه
احساسم نيز خاموش شده است
اما شمع چه ارام ارام سرد مي شود
پس از اندكي حتي فكر روشن بودنش را نيز نمي كني
گويي اصلا نوري نبوده
چه كنم كه احساسام اتش زير خاكستر است
ميلي به خاموشي ندارد
حالا تو دائما فوت كن
Wednesday, April 21, 2004
چهارشنبه 2/2/1383
باد كه مي وزد احساس مي كنم روحم
ذره ذره
بر روي پله هاي زندگي
بالا مي رود
انچنان بالا كه مي خواهد ازاد شود
جدا شود
احساس قالب تهي كردن به من دست مي دهد
چنان كه گويي دارد راه پيمايي مي كند
نه بهتر از ان كوه نوردي مي كند
اين روزها انگار با مرگ پيوند بسته است
انسان ها چه مظلومانه مي ميرند
شايد به همان معصوميت متولد شدن
بسي بالاتر از ان
اين روزها چشم بر هم كه مي گذارم
تو را مي بينم
حتي هنگامي كه تو را فراموش مي كنم
ناگاه ياد بوسه مي افتم
و ان هنگام اخرين بوسه تو را به ياد مي اورم
هنگامي كه تو را از ياد مي بردم
البوم را كه مي گشادم
خنده مستانه ات درون قاب ديوانه ام مي كرد
و در ان هنگام روحم به تنم سنگيني مي كرد
اخرين بار برايم از سرزمينت گفتي
از دلتنگي هايت
از شوق ديدارت
و رفتي
اما اجل انگار كه در ميان دلتنگي تو لانه كرده بود
تو سواره و اجل پياده به دنبالت
من از مرگ متنفرم
از جدايي بيشتر
تازگي مرگ برايم بزرگ تر و دردناك تر شده
و تو مردي و من باز اشك ريزان
من از اشك ريختن مرگ الود نيز متنفرم
تازگي از مرگ دلم بيشتر ميگيرد
خاطرات هم اين روزها عميق تر شده اند
"يارب ان نوگل خندان كه سپردي به منش
مي سپارم به تو از دست حسود چمنش"
باد كه مي وزد احساس مي كنم روحم
ذره ذره
بر روي پله هاي زندگي
بالا مي رود
انچنان بالا كه مي خواهد ازاد شود
جدا شود
احساس قالب تهي كردن به من دست مي دهد
چنان كه گويي دارد راه پيمايي مي كند
نه بهتر از ان كوه نوردي مي كند
اين روزها انگار با مرگ پيوند بسته است
انسان ها چه مظلومانه مي ميرند
شايد به همان معصوميت متولد شدن
بسي بالاتر از ان
اين روزها چشم بر هم كه مي گذارم
تو را مي بينم
حتي هنگامي كه تو را فراموش مي كنم
ناگاه ياد بوسه مي افتم
و ان هنگام اخرين بوسه تو را به ياد مي اورم
هنگامي كه تو را از ياد مي بردم
البوم را كه مي گشادم
خنده مستانه ات درون قاب ديوانه ام مي كرد
و در ان هنگام روحم به تنم سنگيني مي كرد
اخرين بار برايم از سرزمينت گفتي
از دلتنگي هايت
از شوق ديدارت
و رفتي
اما اجل انگار كه در ميان دلتنگي تو لانه كرده بود
تو سواره و اجل پياده به دنبالت
من از مرگ متنفرم
از جدايي بيشتر
تازگي مرگ برايم بزرگ تر و دردناك تر شده
و تو مردي و من باز اشك ريزان
من از اشك ريختن مرگ الود نيز متنفرم
تازگي از مرگ دلم بيشتر ميگيرد
خاطرات هم اين روزها عميق تر شده اند
"يارب ان نوگل خندان كه سپردي به منش
مي سپارم به تو از دست حسود چمنش"
Saturday, April 17, 2004
شنبه 29/1/1383
خرس قطبي و زمزمه هايش
سفيدي سفيدي باز هم سفيدي
مثال برف
مثال شبنم
كرختي و سستي و خواب الودگي
مثال احساسش
بوي سبزي بوي طراوت
چشمان سنگين شده زخواب
"نرم نرمك مي رسد اينك بهار"
بهار در بيرون غار به انتظار ايستاده است
كش و قوسي در بدن
چشمان گشاده و عمقشان
نگاهي از روي مهر
شنيدن صداي پاي جويبار
بلعيدن بوي شكوفه هاي يخي
برخاستن و بيرون زدن زغار
به دندان كشيدن يك شاخه پر از شكوفه
"خوش به حال روزگار"
هواي داخل خانه اش نيز بهاري شده
بهار با گام هايي ارام و بي صدا
با ضربه هايي لرزاننده باز امده
خرس قطبي و زمزمه هايش
سفيدي سفيدي باز هم سفيدي
مثال برف
مثال شبنم
كرختي و سستي و خواب الودگي
مثال احساسش
بوي سبزي بوي طراوت
چشمان سنگين شده زخواب
"نرم نرمك مي رسد اينك بهار"
بهار در بيرون غار به انتظار ايستاده است
كش و قوسي در بدن
چشمان گشاده و عمقشان
نگاهي از روي مهر
شنيدن صداي پاي جويبار
بلعيدن بوي شكوفه هاي يخي
برخاستن و بيرون زدن زغار
به دندان كشيدن يك شاخه پر از شكوفه
"خوش به حال روزگار"
هواي داخل خانه اش نيز بهاري شده
بهار با گام هايي ارام و بي صدا
با ضربه هايي لرزاننده باز امده
Wednesday, April 14, 2004
چهارشنبه 26/1/1383
بالاترين طبقه خانه
پشت در پشت بام
چهار زانو روبروي پنجره نشسته ام
روبرويم گلداني است
دست ها را از دو طرف باز مي كنم تا انرا در اغوش بكشم
من چه كوچك و او چه بزرگ
من در شاخه هاي گلدان غرق مي شوم
انگار طرف ديگر گلدان در ابديت است
به ساقه اش تكيه مي دهم
برگ هاي زرد داخل گلدان برايم تداعي پاييز است
اما بوته سبزي كه از ميان برگ هاي خشك سر بيرون اورده
فرياد مي زند زندگي
مي روم در گوشه پلكان تكيه به ديوار مي دهم
سر بر سنگ سرد مي گذارم
زمزمه كوهستان را مي شنوم
اب جاري در جويبار
برف ديروز
اب زلال امروز
كاش كاسه اي از ان اب را در گلدان بريزم
دانه دانه سنگ هاي ديوار مرا در اغوش مي كشند
همانند دانه انار مي مانم
غرق شده
اغوش دانه ها اگر چه گرم نيست
اما من ذره ذره
درونشان غرق مي شوم
در دل دانه ها
چه رويايي است در ميان دل بودن
چه زيباست در ميان دل يار بودن
بالاترين طبقه خانه
پشت در پشت بام
چهار زانو روبروي پنجره نشسته ام
روبرويم گلداني است
دست ها را از دو طرف باز مي كنم تا انرا در اغوش بكشم
من چه كوچك و او چه بزرگ
من در شاخه هاي گلدان غرق مي شوم
انگار طرف ديگر گلدان در ابديت است
به ساقه اش تكيه مي دهم
برگ هاي زرد داخل گلدان برايم تداعي پاييز است
اما بوته سبزي كه از ميان برگ هاي خشك سر بيرون اورده
فرياد مي زند زندگي
مي روم در گوشه پلكان تكيه به ديوار مي دهم
سر بر سنگ سرد مي گذارم
زمزمه كوهستان را مي شنوم
اب جاري در جويبار
برف ديروز
اب زلال امروز
كاش كاسه اي از ان اب را در گلدان بريزم
دانه دانه سنگ هاي ديوار مرا در اغوش مي كشند
همانند دانه انار مي مانم
غرق شده
اغوش دانه ها اگر چه گرم نيست
اما من ذره ذره
درونشان غرق مي شوم
در دل دانه ها
چه رويايي است در ميان دل بودن
چه زيباست در ميان دل يار بودن
Saturday, April 10, 2004
شنبه 22/1/1383
خواستم بگويم كه چرا سر بلند مي كني و فرياد مي كشي؟
چرا هر شب و هر روز فغان مي كني؟
چرا مي نالي؟
ناله را چه سود؟
چرا براي خدايي ناله مي كني كه همه را مي داند؟
ناله مي كني كه با دلي اسوده به خواب روي؟
يا اينكه از روي عادت گله مي كني؟
خواستم باز بگويم چرا ديدم چه فايده
از براي تويي كه دل به ناله هاي شبانه بسته اي و انرا راز و نياز مي پنداري
به اين بيانديش كه خداوند نيز دلي دارد
هر دلي حجمي
و هر حجمي اتمامي
پس فكر كن و بعد فغان سر بده
به اين بيانديش كه فردايي نيز هست
و در ان فردا چه ساده به امروز خواهي خنديد
به اين بيانديش كه فغان امروز حاصل بي فكري ديروز است
خواستم بگويم كه چرا سر بلند مي كني و فرياد مي كشي؟
چرا هر شب و هر روز فغان مي كني؟
چرا مي نالي؟
ناله را چه سود؟
چرا براي خدايي ناله مي كني كه همه را مي داند؟
ناله مي كني كه با دلي اسوده به خواب روي؟
يا اينكه از روي عادت گله مي كني؟
خواستم باز بگويم چرا ديدم چه فايده
از براي تويي كه دل به ناله هاي شبانه بسته اي و انرا راز و نياز مي پنداري
به اين بيانديش كه خداوند نيز دلي دارد
هر دلي حجمي
و هر حجمي اتمامي
پس فكر كن و بعد فغان سر بده
به اين بيانديش كه فردايي نيز هست
و در ان فردا چه ساده به امروز خواهي خنديد
به اين بيانديش كه فغان امروز حاصل بي فكري ديروز است
Sunday, April 04, 2004
يكي ديگر هم رفت
به همين سادگي
شايد حتي ساده تر از "مژه بر هم زدني"
انتهاي گلويم چه مي سوزد
حدقه چشمانم چه دردي دارند
در اخرين دقايق به چه مي انديشيدي؟
به فكر كسي به غير از خودت بودي؟
دانستن روز جدايي حتي دردش را ذره اي هم كمتر نكرد
هنوز قطراتي مانده به يادت سرازير شوند
من چه خودخواهم
كاش هنگام در اغوش كشيدنم قدري بيشتر تامل مي كردي
مي خواستم براي هميشه در ذهنم بماند
خنديدم
هنگام بوسه اخر خنديدم
لبخندي بر لبانم نقش بسته بود
زير لبخند اما اشك بود كه جاري نشد
فرصت جاري شدن پيدا نكرد
تو چه خوشحال بودي
قول دادم تنها نباشم اما چگونه؟
هركس پرسيد چگونه اي گفتم عالي
اما حتي صداي لرزانم گواهي ميداد كه اينطور نيست
در دل 100 بار ارزو كردم نروي
در عين حال 1000 بار خودم را لعنت كردم كه چرا؟
خواستم بگويم هم بازي دوران كودكي
يار دوران نوجواني
مشوق جواني
نرو
اما ....
به همين سادگي
شايد حتي ساده تر از "مژه بر هم زدني"
انتهاي گلويم چه مي سوزد
حدقه چشمانم چه دردي دارند
در اخرين دقايق به چه مي انديشيدي؟
به فكر كسي به غير از خودت بودي؟
دانستن روز جدايي حتي دردش را ذره اي هم كمتر نكرد
هنوز قطراتي مانده به يادت سرازير شوند
من چه خودخواهم
كاش هنگام در اغوش كشيدنم قدري بيشتر تامل مي كردي
مي خواستم براي هميشه در ذهنم بماند
خنديدم
هنگام بوسه اخر خنديدم
لبخندي بر لبانم نقش بسته بود
زير لبخند اما اشك بود كه جاري نشد
فرصت جاري شدن پيدا نكرد
تو چه خوشحال بودي
قول دادم تنها نباشم اما چگونه؟
هركس پرسيد چگونه اي گفتم عالي
اما حتي صداي لرزانم گواهي ميداد كه اينطور نيست
در دل 100 بار ارزو كردم نروي
در عين حال 1000 بار خودم را لعنت كردم كه چرا؟
خواستم بگويم هم بازي دوران كودكي
يار دوران نوجواني
مشوق جواني
نرو
اما ....
Tuesday, March 30, 2004
كودكي
كودكي و بازي هاي كودكانه
دويدن و زمين خوردن
برخواستن و سر بلندي
كودكي و مدادهاي رنگي
نقاشي بر روي ديوار راهرو
گل به رنگ قرمز
ديوار به رنگ سبز
قرمز عشق بود و سبز زندگي
ابر ابي بود به رنگ سادگي دل كودك
هيچگاه سوالي نبود
هيچگاه رنگ ها تغيير نمي كرد
احساس اما هميشه بود
وقتي دخترك دست پسرك را مي گرفت
معنايش سادگي بود نه فريب
معنايش انبوهي از خواستن بود نه نياز
با مدادهاي رنگي مي شد رنگ احساس را نيز تغيير داد
بلوغ
بلوغ و غرور
غرور و نا بينايي نااميدي
بلوغ ومدادهاي رنگي
نه مداد سياه
نقاشي درو قلب ها
كشيدن عشق با مداد قرمز و خواندن با مداد سياه
قرمز رنگ عشق؟
نه ديگر عشق زندگي محبت همه سياه
همه تار و عين ريا
احساس ديگر رنگي نيست
سوال اما فراوان
جرات پرسش اما نا پيدا
رنگ ها ديگر خودشان نيستند
همه نياز به تعبير دارند
گرفتن دست پسرك از روي عادت
كودكي و بازي هاي كودكانه
دويدن و زمين خوردن
برخواستن و سر بلندي
كودكي و مدادهاي رنگي
نقاشي بر روي ديوار راهرو
گل به رنگ قرمز
ديوار به رنگ سبز
قرمز عشق بود و سبز زندگي
ابر ابي بود به رنگ سادگي دل كودك
هيچگاه سوالي نبود
هيچگاه رنگ ها تغيير نمي كرد
احساس اما هميشه بود
وقتي دخترك دست پسرك را مي گرفت
معنايش سادگي بود نه فريب
معنايش انبوهي از خواستن بود نه نياز
با مدادهاي رنگي مي شد رنگ احساس را نيز تغيير داد
بلوغ
بلوغ و غرور
غرور و نا بينايي نااميدي
بلوغ ومدادهاي رنگي
نه مداد سياه
نقاشي درو قلب ها
كشيدن عشق با مداد قرمز و خواندن با مداد سياه
قرمز رنگ عشق؟
نه ديگر عشق زندگي محبت همه سياه
همه تار و عين ريا
احساس ديگر رنگي نيست
سوال اما فراوان
جرات پرسش اما نا پيدا
رنگ ها ديگر خودشان نيستند
همه نياز به تعبير دارند
گرفتن دست پسرك از روي عادت
Thursday, March 18, 2004
باز كن پنجره را كه نسيم
روز ميلاد اقاقي را
جشن مي گيرد
و بهار
روي هر شاخه كنار هر برگ
شمع روشن كرده ست
****
همه چلچله ها بر گشتند
و طراوت را فرياد زدند
كوچه يكپارچه اواز شده ست
و درخت گيلاس
هديه اقاقي ها را
گل به دامن كرده ست
****
باز كن پنجره ها را اي دوست
هيچ يادت هست
كه زمين را عطشي وحشي سوخت؟
برگ ها پژمردند؟
تشنگي با جگر خاك چه كرد؟
****
هيچ يادت هست
توي تاريكي شب هاي بلند
سيلي سرما با تا چه كرد؟
با سر و سينه گل هاي سپيد
نيمه شب باد غضبناك چه كرد؟
هيچ يادت هست؟
****
حاليا معجزه باران را باور كن
و سخاوت رادر چشم چمن زار ببين
و محبت را در روح نسيم
كه در اين كوچه تنگ
با همين دست تهي
روز ميلاد اقاقي را
جشن مي گيرد
****
خاك جان يافته است
تو چرا سنگ شدي؟
تو چرا اين همه دلتنگ شدي؟
باز كن پنجره را
و بهاران را
باور كن
"فريدون مشيري"
دوستان عزيزم بهار به ارامي باد داخل مي شود در را به رويش باز كنيد و به تك تك لحظه هايش لبخند بزنيد. سال خوبي را پيش رو داشته باشيد.
روز ميلاد اقاقي را
جشن مي گيرد
و بهار
روي هر شاخه كنار هر برگ
شمع روشن كرده ست
****
همه چلچله ها بر گشتند
و طراوت را فرياد زدند
كوچه يكپارچه اواز شده ست
و درخت گيلاس
هديه اقاقي ها را
گل به دامن كرده ست
****
باز كن پنجره ها را اي دوست
هيچ يادت هست
كه زمين را عطشي وحشي سوخت؟
برگ ها پژمردند؟
تشنگي با جگر خاك چه كرد؟
****
هيچ يادت هست
توي تاريكي شب هاي بلند
سيلي سرما با تا چه كرد؟
با سر و سينه گل هاي سپيد
نيمه شب باد غضبناك چه كرد؟
هيچ يادت هست؟
****
حاليا معجزه باران را باور كن
و سخاوت رادر چشم چمن زار ببين
و محبت را در روح نسيم
كه در اين كوچه تنگ
با همين دست تهي
روز ميلاد اقاقي را
جشن مي گيرد
****
خاك جان يافته است
تو چرا سنگ شدي؟
تو چرا اين همه دلتنگ شدي؟
باز كن پنجره را
و بهاران را
باور كن
"فريدون مشيري"
دوستان عزيزم بهار به ارامي باد داخل مي شود در را به رويش باز كنيد و به تك تك لحظه هايش لبخند بزنيد. سال خوبي را پيش رو داشته باشيد.
Tuesday, March 09, 2004
وزش باد در ميان موهايش مرا ياد خوشه خرما مي انداخت
غرورش كه بر روي صورتش نقش بسته بود باد را شرمنده كرده بود
و من شيفته
احساس درونم تازه متولد شده بود
من در سر تپه اي دگر دستانم را براي در اغوش كشيدنش باز كرده بودم
براي در اغوش كشيده شدن؟
احساس نبود كه متولد شد من بودم
خودم را در اينه نمي بينم
خود را در چشمان او مي بينم
من در وجود او متولد شدم
كاش به جاي باد من در گوش او زمزمه مي كردم
تپه نبود كه بر رويش بودم شهري است كه درونش هستم
اگر در رويا هستم مرا بيدار نكنيد
اگر حقيقت است خواب هيچگاه به چشمانم نيا
مي خواهم را ابد در همين حال باشم
ابد تمام شدني است؟
بي نهايت هم رسيدني است؟
كاش تنها به خاطر روياي من تمام شدني و رسيدني نبود
ريه هايم را از هوا پر مي كنم
هوا ؟
هوا؟
شايد اين رويا در هواست
روز ها با تو بي معنا و با تو بي معنا
با تو چه زود مي گذرد و بي تو چرا نمي گذرد
اين منم كه عاشق شدم يا كه اين جسم بي مقدارم؟
تو فكر مي كني من اين بار سر خم كنم؟
شايد هم كه سالهاست سر خم كرده ام
تنها چيزي كه تا به حال عاشقش بودم دو مرواريد بود
دو خاطره دو يادگار دو هديه
جاده زندگي به باريكي مو به دشواري خيره شدن به غروب به محوي سايه در شب ابري
خانه ام امروز قهوه اي است
باراني و خاكستري به مثال قلبي سوخته
مغرور و خشمگين همچون خوشه گندم طلايي
به درخت اقاقي تكيه دادم عطرش هوش را از سر برد
هوش؟
عشق؟
من چه گنگم
من چه گرمم
امروز اشكم هم قرمز است
اشك؟
از چشمانم سالهاست اشكي نيامده
اخرين بار را به ياد داري
انروزي بود كه بدون خداحافظي رفتي
برف مي امد سردم بود
اشكم يخ زد مثل صدايم
دست دراز كردم اما فقط شب بود و ماه
خواستم بگويم تنهايم
ان شب حتي ستاره هم در اسمان نبود
خدا؟
شايد فقط مي خواستم بگويم اشفته ام
غرورش كه بر روي صورتش نقش بسته بود باد را شرمنده كرده بود
و من شيفته
احساس درونم تازه متولد شده بود
من در سر تپه اي دگر دستانم را براي در اغوش كشيدنش باز كرده بودم
براي در اغوش كشيده شدن؟
احساس نبود كه متولد شد من بودم
خودم را در اينه نمي بينم
خود را در چشمان او مي بينم
من در وجود او متولد شدم
كاش به جاي باد من در گوش او زمزمه مي كردم
تپه نبود كه بر رويش بودم شهري است كه درونش هستم
اگر در رويا هستم مرا بيدار نكنيد
اگر حقيقت است خواب هيچگاه به چشمانم نيا
مي خواهم را ابد در همين حال باشم
ابد تمام شدني است؟
بي نهايت هم رسيدني است؟
كاش تنها به خاطر روياي من تمام شدني و رسيدني نبود
ريه هايم را از هوا پر مي كنم
هوا ؟
هوا؟
شايد اين رويا در هواست
روز ها با تو بي معنا و با تو بي معنا
با تو چه زود مي گذرد و بي تو چرا نمي گذرد
اين منم كه عاشق شدم يا كه اين جسم بي مقدارم؟
تو فكر مي كني من اين بار سر خم كنم؟
شايد هم كه سالهاست سر خم كرده ام
تنها چيزي كه تا به حال عاشقش بودم دو مرواريد بود
دو خاطره دو يادگار دو هديه
جاده زندگي به باريكي مو به دشواري خيره شدن به غروب به محوي سايه در شب ابري
خانه ام امروز قهوه اي است
باراني و خاكستري به مثال قلبي سوخته
مغرور و خشمگين همچون خوشه گندم طلايي
به درخت اقاقي تكيه دادم عطرش هوش را از سر برد
هوش؟
عشق؟
من چه گنگم
من چه گرمم
امروز اشكم هم قرمز است
اشك؟
از چشمانم سالهاست اشكي نيامده
اخرين بار را به ياد داري
انروزي بود كه بدون خداحافظي رفتي
برف مي امد سردم بود
اشكم يخ زد مثل صدايم
دست دراز كردم اما فقط شب بود و ماه
خواستم بگويم تنهايم
ان شب حتي ستاره هم در اسمان نبود
خدا؟
شايد فقط مي خواستم بگويم اشفته ام
Friday, February 27, 2004
در بازار مكاره دوره گردان عشق فروش
حقا كه خريدار خوبي هستي
چه اسان پيمانه اي معجون عشق خريدي
و چه ساده تزريق كردي
چقدر تكه هاي دل اينجا ارزان است
چوب حراج زده اند
انگار هيچ جز از دست دادن معني ندارد
از دست دادن زندگي
جز جدايي نا پذير زندگي
حقيقت
حتي خاطرات هم فروشي هستند
شايد كه فردا دليل عشق نيز فروشي باشد
شايد فردا شاهزاده اسب سواري نيايد
شايد كه فردا سواري مرا به كاخ ارزو نبرد
شايد كه فردا سوار بر اسب تيزپاي يار
من فروشي باشم.
حقا كه خريدار خوبي هستي
چه اسان پيمانه اي معجون عشق خريدي
و چه ساده تزريق كردي
چقدر تكه هاي دل اينجا ارزان است
چوب حراج زده اند
انگار هيچ جز از دست دادن معني ندارد
از دست دادن زندگي
جز جدايي نا پذير زندگي
حقيقت
حتي خاطرات هم فروشي هستند
شايد كه فردا دليل عشق نيز فروشي باشد
شايد فردا شاهزاده اسب سواري نيايد
شايد كه فردا سواري مرا به كاخ ارزو نبرد
شايد كه فردا سوار بر اسب تيزپاي يار
من فروشي باشم.
Thursday, February 19, 2004
در را كه باز كرد بوي خوش شيريني به مشامش رسيد. چنان مست بوي شيريني كشمشي بود كه سلام را از ياد برد. اهسته اهسته و با احتياط قدم برداشت تا خود را بالاي سر ظرف شيريني ديد. دست دراز كرد تا دانه اي شيريني از درون ظرف بردارد كه ناگهان از درون خاطرات مادرش جلويش را گرفت. هميشه مي گفت مرد خانواده دوست بدون خانواده اش چيزي نمي خورد.
ظرف شيريني را برداشت به سوي اتاق رفت و بوسه اي بر چشمان خواب الوده او زد.
ظرف شيريني را برداشت به سوي اتاق رفت و بوسه اي بر چشمان خواب الوده او زد.
Thursday, February 12, 2004
امروز همه چيز و هيچ چيز
من همه چيز و هيچ چيز
ديروز نبودن و امروز بودن
من بودن و نبودن
فردا خواستن يا نخواستن
من خواستن و نخواستن
از هيچ چيز نبودن و از نبودن نخواستن بر مي خيزد
از همه چيز بودن و از بودن خواستن
و من از در اين روز از هيچ به همه رسيدم
امروز بودنم معنا پيدا كرد
و سال دگر در اين روز عشق خواهم خواست
هميشه روز بيست و چهارم را دوست داشتم مخصوصا در ماه بهمن.
تولدمه اخه!
من همه چيز و هيچ چيز
ديروز نبودن و امروز بودن
من بودن و نبودن
فردا خواستن يا نخواستن
من خواستن و نخواستن
از هيچ چيز نبودن و از نبودن نخواستن بر مي خيزد
از همه چيز بودن و از بودن خواستن
و من از در اين روز از هيچ به همه رسيدم
امروز بودنم معنا پيدا كرد
و سال دگر در اين روز عشق خواهم خواست
هميشه روز بيست و چهارم را دوست داشتم مخصوصا در ماه بهمن.
تولدمه اخه!
Sunday, February 08, 2004
در جهاني كه دگر هاي و هوي معنايي ندارد
چرا فرياد مي كشي؟
اولين بار كه خيره در چشمانت نگريستم
عكس خودم را به وضوح در ان ديدم
وبعد از ان بود كه عاشق تو شدم
مي داني چرا؟
تا به حال وصف رويم را در چشمان كسي به اين زيبايي نديده بودم
در اين چند سالي كه از اولين بار مي گذرد
يا چشمانت فروغش را از دست داده
يا اينكه صورتم ديگر به ان زيبايي نيست
براي همين است كه عشقمان روز به روز كم رنگ تر مي شود
چرا فرياد مي كشي؟
اولين بار كه خيره در چشمانت نگريستم
عكس خودم را به وضوح در ان ديدم
وبعد از ان بود كه عاشق تو شدم
مي داني چرا؟
تا به حال وصف رويم را در چشمان كسي به اين زيبايي نديده بودم
در اين چند سالي كه از اولين بار مي گذرد
يا چشمانت فروغش را از دست داده
يا اينكه صورتم ديگر به ان زيبايي نيست
براي همين است كه عشقمان روز به روز كم رنگ تر مي شود
Sunday, February 01, 2004
Sunday, January 25, 2004
بعضي مردم بزرگ آفريده شده اند
بعضي بزرگي را بدست مي آورند
بعضي بزرگي را به زور به خود مي بندند
ويليام شكسپير
من بزرگ آفريده شدم اما مطمئن نبودم، پس سخت كوشيدم ودست به هر كاري زدم تا بزرگي را بدست آوردم... ....
باز مطمئن نبودم....... پس به هر وسيله اي كه بود بزرگي را به زور به خود بستم........اما موقعي كه خود را در اوج بزرگي يافتم ، ديگر تاب تحمل خود را نداشتم. پس همه بزرگي ام را شبي مهتابي به نسيمي گريان كه پريشان مي گذشت بخشيدم...ونسيم از آن بزرگي ، گرد بادي شد وهمه چيز را با خود برد........ ومن ماندم ويك اتاق خالي با پنجره اي رو به حياطي كه در آن هيچ گلي پيدا نيست
بعضي بزرگي را بدست مي آورند
بعضي بزرگي را به زور به خود مي بندند
ويليام شكسپير
من بزرگ آفريده شدم اما مطمئن نبودم، پس سخت كوشيدم ودست به هر كاري زدم تا بزرگي را بدست آوردم... ....
باز مطمئن نبودم....... پس به هر وسيله اي كه بود بزرگي را به زور به خود بستم........اما موقعي كه خود را در اوج بزرگي يافتم ، ديگر تاب تحمل خود را نداشتم. پس همه بزرگي ام را شبي مهتابي به نسيمي گريان كه پريشان مي گذشت بخشيدم...ونسيم از آن بزرگي ، گرد بادي شد وهمه چيز را با خود برد........ ومن ماندم ويك اتاق خالي با پنجره اي رو به حياطي كه در آن هيچ گلي پيدا نيست
Saturday, January 24, 2004
من واقعا خوشحالم كه دارم دوباره اينجا مي نويسم خيلي خونه خوشگل خودم رو دوست دارم.
1. وبلاگ من سياسي نيست لطفا نه تبليغ سياست كنين نه نظر سياسي بدين.
2. بعدش هم كه بابا من به خدا من سياسي نيستم از دوستاي قديمي ديگه انتظار نداشتم.
3. من شديدا امتحان دارم و با 20 واحد تخصصي فكر نكنم زياد وقت كنم بنويسم البته سه شنبه اپديت مي كنم قول شرف!
4. من اصولا زياد غر مي زنم!
5. حالا بابا يك چيزي بنويسين از اين همه تكراري بودن در بيام.
1. وبلاگ من سياسي نيست لطفا نه تبليغ سياست كنين نه نظر سياسي بدين.
2. بعدش هم كه بابا من به خدا من سياسي نيستم از دوستاي قديمي ديگه انتظار نداشتم.
3. من شديدا امتحان دارم و با 20 واحد تخصصي فكر نكنم زياد وقت كنم بنويسم البته سه شنبه اپديت مي كنم قول شرف!
4. من اصولا زياد غر مي زنم!
5. حالا بابا يك چيزي بنويسين از اين همه تكراري بودن در بيام.
Saturday, January 17, 2004
در این سرزمین که یکی می اید و یکی می رود
در این گردونه تقدیر
و در این سرزمین اب و اتش و باد
باید مه مثل اب روان بود
مثل اتش تند و تیز
و مثال باد صبور
و مثل اتش تند و تیز
همه این را می دانند
حداقل من که می دانم
امایش امی مرگ اوری است
هر قدر که از خوبی فاصله می گیری
پله پله به بدی نزدیک می شوی
چرا می گویند که بدی همیشه نامیمون است؟
اگر بدی نباشد چه کسی و از کجا می اموزد که بدی یعنی چه؟
که نتیجه بدی به کجا می رود؟
تا قربانی نباشد دیگران درس عبرت از که اموزند!
در این گردونه تقدیر
و در این سرزمین اب و اتش و باد
باید مه مثل اب روان بود
مثل اتش تند و تیز
و مثال باد صبور
و مثل اتش تند و تیز
همه این را می دانند
حداقل من که می دانم
امایش امی مرگ اوری است
هر قدر که از خوبی فاصله می گیری
پله پله به بدی نزدیک می شوی
چرا می گویند که بدی همیشه نامیمون است؟
اگر بدی نباشد چه کسی و از کجا می اموزد که بدی یعنی چه؟
که نتیجه بدی به کجا می رود؟
تا قربانی نباشد دیگران درس عبرت از که اموزند!
Friday, January 09, 2004
هميشه گوشه ديوار روي طاقچه يك دفتر بزرگ و سبز رنگ بود. اين طاقچه هم نمي دانم چگونه بود كه هميشه از قد من بلندتر بود. فكر كنم هر اندازه من رشد مي كردم طاقچه هم رشد مي كرد. دلم مي خواست به ان دفتر كذايي دست پيدا كنم. بزرگتر ها هر وقت مي امدند درونش چيزي مي نوشتند يا بر سر ان با هم دعوا مي كردند.
تا نزديك 4 سالگي فكر مي كردم درون ان دفتر هر چه كه هست خيلي ارزشمند است و همه انرا دوست مي داشتند. دعوا را از روي حسادت مي ديدم.
تا حدود 7 سالگي فهميده بودم بزرگتر ها فقط بر سر چيزي هايي با هم دعوا مي كنند كه بد است. پس ارزشمند نبود.
15 سالم كه شد فهميدم كه نه انگار دفتر فقط براي خاله دايي هاست و ديگر از براي پدر و عمه ها نيست چون هميشه پدر با مادر بر سر ان بحث و جدل مي كردند.
امروز كه حدودا 20 سال دارم دستم به ان دفتر رسيد. يك سري خطوط كج و معوج كه اسم مادر خاله و دايي و مادربزرگ و ... در ان بود. و يكي ديگر كه اسم پدر و عمه عمو و .... در ان بود. تازه فهميده بودم انها بر سر اصالت خود مي جنگند. هر يك در پي اثبات اصالت خود.
تا نزديك 4 سالگي فكر مي كردم درون ان دفتر هر چه كه هست خيلي ارزشمند است و همه انرا دوست مي داشتند. دعوا را از روي حسادت مي ديدم.
تا حدود 7 سالگي فهميده بودم بزرگتر ها فقط بر سر چيزي هايي با هم دعوا مي كنند كه بد است. پس ارزشمند نبود.
15 سالم كه شد فهميدم كه نه انگار دفتر فقط براي خاله دايي هاست و ديگر از براي پدر و عمه ها نيست چون هميشه پدر با مادر بر سر ان بحث و جدل مي كردند.
امروز كه حدودا 20 سال دارم دستم به ان دفتر رسيد. يك سري خطوط كج و معوج كه اسم مادر خاله و دايي و مادربزرگ و ... در ان بود. و يكي ديگر كه اسم پدر و عمه عمو و .... در ان بود. تازه فهميده بودم انها بر سر اصالت خود مي جنگند. هر يك در پي اثبات اصالت خود.
Subscribe to:
Posts (Atom)